کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

آغاز رنج آلود سی سالگی



با تمام وجود غمگین ام


مرگ جزیی از آرزوم شده...





نه خانی آمده و نه خانی رفته!

مردی خربزه ای خرید تا به خانه برد. در راه وسوسه در دل اش راه یافت که خوب است خربزه را ببُرم و به رسم خانان گوشت آن را بخورم و باقی را در کنار راه اندازم تا عابران گمان کنند خانی از این جا گذشته، گوشت خربزه را خورده و پوست اش را به دور انداخته است.
به این نیت گوشت خربزه را خورد، خواست پوست آن را به کنار راه بیاندازد، گفت: خوب است پوست آن را نیز گاز بزنم تا عابران گمان کنند خان نوکری هم داشته است.
پوست خربزه را گاز گرفت و خواست پوست نازک آن را به زمین اندازد، باز وسوسه در دل اش ایجاد شد و هوس خوردن پوست کرد و با خود گفت: اصلن خوب است پوست خربزه را هم بخورم تا مردم گمان کنند که نه خانی آمده و نه خانی رفته است!

از: شکورزاده بلوری ا.(1387)، دوازده هزار مثل فارسی، مشهد: موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی




پ.ن: نشان به آن نشان که من هم این جا پستی ننوشته ام!

نخودی (های، گل بیا ، بهار بیا!)

 

بچه که بودم، به یمن این که مامان کتاب‌دار بوده یه زمانی، همیشه وقتم با کتاب و نوارهای قصه پر می‌شد؛ کتاب‌های کانون(پرورش فکری نه قلم‌چی) که اون موقع دنیای اندیشه‌ها و احساسات کودکانه‌ی من رو می‌ساختن. البته تئاتر پارک لاله و جشنواره فجر و سینما کانون هم جای خود داشت.  

قاطی همه‌ی نوار قصه‌ها یه نوار داشتم که کپی بود و جلد و مشخصات نداشت. ما بهش می‌گفتیم نوار «نخودی». چون توش یه داستان داشت که اسم قهرمانش نخودی بود. البته نوار درواقع درباره‌‌ی نوروز و آیین‌های قبل و بعدش بود. از چهارشنبه‌سوری گرفته تا سیزده‌به‌در... همه رو با روایت و شعر و آهنگ به زیبایی به بچه‌ها یاد می‌داد. همین‌قدر یادم مونده که مرتضی احمدی صدای حاجی فیروز و بقیه رو درمی‌آورد. اما وسطای روی دوم نوار، داستان نخودی اجرا می‌شد که بعدن فهمیدم یه کتابه به اسم «گل اومد، بهار اومد» سروده‌ی منوچهر نیستانی و با نقاشی پرویز کلانتری. داستانی عامیانه راجع به رفتن زمستون و اومدن بهار، که تحت تاثیر فضا و گفتمان دهه‌ی ۵۰ (زمان سرایش) و دهه‌ی ۶۰(زمان انتشار نوار) رگه‌ای اسطوره‌ای و درون‌مایه‌ای حماسی پیدا کرده بود. 

الان چند ساله که بابا نوار رو داده به کسی(در واقع به باد داده) و من در حسرت دوباره شنیدنش می‌سوزم. متن کاملش رو امشب توی نت پیدا کردم. پیش‌پیش بابت نوروز تقدیم به شما. . .  

 

و . . . اگه کسی نوار رو داره،‌ من از گرفتن عیدی استقبال می‌کنم!

 

 

ادامه مطلب ...

آخ، که سال بد...

آخ، که سال بد دیگر دارد می­رود، سال بدترین. سالی با نوروز و بهار غم­ناک، تابستان جهنمی و برزخ پاییز. این آخرهای­اش هم، هرچند که نویدکی می­داد، چنگی به دل­ام نزد. سالی که از خودم نبود، خودم نبودم. سالی که از آغاز، همه­اش زمستان بود. کاش قاطی این کاغذپاره­ها که از اتاق­تکانی به جا مانده، خاطرات این سال را هم می­شد دم در گذاشت... سال زشت، چرا زودتر تمام نمی­شوی. گویی که فقط سال­های بد، یک روز اضافه دارند!

 

دل­ام لک زده برای خنده­ای بی­غش، که از ته دل ریسه بروم تا اشک­ام درآید؛ برای اشکی از سر شادمانی از تمام­شدن انتظار طولانی؛ برای بازیافتن کاوه­ای که یأس نمی­شناخت. دل­ام لک زده برای اعتماد؛ برای دوستانی که ناتمام نباشند، ساده نبازند و ساده بر باد ندهند؛ برای اطمینان، از داشتن آینده­ای روشن(حتا به اندازه­ی دو سه ماه)، از داشتن کم­ترین حقوق زندگی انسانی، از داشتن کوچک­ترین پشتیبان. آخ، چه چیزها که دل­ام برای­شان لک زده. ... آهای عمو نوروز! از این­ها هیچ­یک را به من می­دهی؟

 

مرثیه‌ای برای یک رویا

بسی رنج بردیم در این سال سی 

 

که رنج برده باشیم فقط، مــرسی 

                                                 

  

توضیح: می‌خواستم به مناسبت ۳۰ امین سال‌گرد انقلاب متنی بنویسم که با ترانه‌های این سی سال پیش بیاید تا برسد به این بیت نامجو، اما حالم خوب نبود و کارها زیاد. این شد که فقط آخرش رو نوشتم... از هیچی بهتره به هر حال!

قرص صبح روز بعد!

"گاهی وقتا پیش می­آد که آدم گند بزنه. حالال فرق نمی­کنه به چی؛ به یه رابطه، یه امتحان، یه پروژه­ی کاری... یا به آدم دیگه. بالاخره همیشه یه موضوعی واسه گند زدن پیدا می­شه. آره. گاهی وقت­ها آدم گند می­زنه و پشت بندش جز حسرت و پشیمونی چیزی باقی نمی­مونه. گاهی وقتا داغی، حالیت نیس، می­ری تو دل کار و بیرون که میای، سرد که می­شی، می­بینی ای دل غافل، دسته گل به آب دادی. اونم چه دسته گلی. دیگه نمی­شه درستش کرد. آرزو می­کنی که ای کاش حواستو جمع کرده بودی. یه چیزایی رو پیش بینی کرده بودی. ولی افسوس. دیگه خیلی دیر شده. همه­ی پلای پشت سرت رو خراب کردی و گندی زدی که تا ابدالدهر باید بوی گندش رو همرات این ور و اون ور ببری. آره. زندگی این جوریه. گند بالا آوردن. یکی بعد اون یکی. پشت سر هم. دیگه نمی­شه کاریش کرد..."

پاشدم. دستمو کردم تو جیبم. جیب کتم. یه بسته قرص درآوردم. دادم بهش. با تعجب نیگام کرد. گفتم: "نگران نباش. یکی از اینا رو بخور. مشکلت حل می­شه" باورش نمی­شد. حیرون نیگام می­کرد. دستم رو هوا دراز مونده بود. اشک تو چشماش حلقه زد. گفت: "راس میگی؟ چرا زودتر نگف..." جملش تموم نشده یه قرص انداخت بالا. یه قلپ آبم روش. لیوان کنار دستش بود. با خوشحالی بسته­ی قرصو تو جیبش قایم کرد. پاشد که بره. نپرسیدم کجا. خودش گفت: "اگه می­دونستم...اگه از قبل می­دونستم... مهم نیست. الان که می­دونم. از این به بعد دیگه گندی در کار نیست". تقریبا یادش رفت خدافظی کنه. تو یه عوالم دیگه­یی بود انگار. سرمست شده بود. رفت.

یادم رفت بهش بگم که قرص رو باید فردا می­خورد. یادم رفت بهش بگم که باید 2تا قرص می­خورد. و این که فقط ماهی 2بار می­شه قرص خورد. گذاشتم بره. اما خوب که فکر کردم یادم اومد که تاریخ قرصا گذشته بود. آخ­خ­خ... گمونم گذشته بود. احتمالن دیگه اثر نداشتن. یعنی حالا چی می­شه؟ کم کم نگران شدم. به خودم گفتم:"بازم که گند زدی. حواستو جمع نکردی. دست گل به آب دادی" عذاب وجدان گرفتم. پا شدم. دور خودم چرخیدم و بعد... تو یخچال یه جعبه قرص خارجی بود. تازه. یکی انداختم بالا. آب نخوردم. نفس راحتی کشیدم. رو جعبه نوشته بود: بلافاصله مصرف شود، روز بعد دیر است...

 

  

این هم جالبه! 

خیلی از ماها فاحشه ایم…! 

اگر شبها اهل قدم زدن باشی…

سردرد

در تهی میان سردردها و دردسرهای‌ام  

اندکی زمان دارم برای زیستن 

نه آمدن سردردها با من است و 

نه رفتن دردسرها 

تنها یک کار می‌توانم کرد: 

شایسته‌تر بزیم

  

 

سفارش امروز: 

احساس نابسامانی اقتصادی شدید در 54 درصد جوانان 

به طعم زیتون(سرپیچ: ویژه ی غزه) 

برد و باخت در غزه 

گفتگو با ثریا خالدی، تنها سردفتر زن در چهارمحال و بختیاری 

اعتراض کن لوچ کارگردان سوسیالیست سرشناس بریتانیایی به سرکوب فعالان کارگری در ایران

آزمون جامعه‌شناسی اسلامی

 

ایلنا: مصباح یزدی گفت:«انسان، زمانی وظایف اجتماعی خود را بهتر انجام می‌دهد که شرایط روحی و معنوی مناسب داشته باشد و تقویت بعد معنوی وظیفه هر مسلمانی است. ولی تقویت این بعد در نیروهای انتظامی که با مسایل اجتماعی سر و کار دارند، ضروری‌تر است. یک مجرم چون خود را مستقل می داند و زیر بار هیچ گونه محدودیت و قانونی نمی‌رود مرتکب جرم می شود و تنها چیزی که مانع این فرد می‌شود، ترس از مجازات است. این روحیه‌ی استقلال‌طلبی تا جایی پیش می‌رود که انسان خود را آقای دیگران، بلکه مالک جهان می‌پندارد و دست به هر جنایتی می‌زند، چون خود را محدود نمی‌داند».

 

پرسش۱: شباهت­ها و تفاوت­های گفته­های بالا با آرای امیل دورکیم(جامعه­شناس فرانسوی قرن نوزدهم) درباره‌ی گرایش فردی و تنظیم اجتماعی چیست؟ (2 نمره)

 

پرسش ۲: شباهت‌ها و تفاوت‌های گفته‌های بالا با هر چیز دیگری چیست؟ (۱۸ نمره)

 

پیوند فمینیستی:       گزارش تصویری از مراسم اهدای جایزه‌ی سیمون دوبوآر 

پیوند ضدفمینیستی:   آش نخورده‌ی فمینیسم و دهن سوخته‌ی دختران دم بخت

در کم‌بود آزادی بیان :  عروس را مجردان‌اش هم حمایت می‌کنند، حتا

در زیادبود آزادی بیان:  محاکمه‌ی نماینده‌ی مجلس هلند به اتهام ترویج نفرت

و..............در پایان:     اوباما ؛میراث دار گام هایی که تاریخ را سامان دادند

گلایه کردن قدغن

دیشب تریبون ۹۰ برای مردم بسته شد. در شبی که قرار بود کمپین sms راه بیافتد و سلطه­طلبی و تحریم سازمان ورزش به چالش کشیده شود، در یک اقدام حکومتی مخابرات هم به یاری آن پدر بی پدر ورزش ایران آمد و آن­چه از ۹۰ باقی ماند لب و لوچه­ی آویزان عادل شوربخت بود. در یکی از معدود مواردی که مردم می­توانستند در یک تریبون رسانه­ای رسمی اعتراض خود را مطرح کنند(آن هم به شکلی محدود، فقط با شمار پیامک­های­شان)، سم قدرت لجام گسیخته رفت روی سیم بلندگو و خاموش شدیم.

این وسط گیر کرده­ام که مطالعات فرهنگی، که می­خواهد صدای خاموشان و بی­تریبون­ها باشد و مدافع اقلیت­ها، در هنگامه­ای که خاموش­ترین گروه جامعه همان اکثریت آن است، باید راه خود را به کدام سو کج کند؟ 

شاید باید فمینیست شویم و طرف مادر ورزش و مادرهای دیگری را بگیریم که به ناچار گیر این پدر افتاده‌اند و صبح تا شب مورد سپوزش قرار می­گیرند!­

 

ته نوشت: اگه راست می‌گی اینارم بخون! 

مطالعات فرهنگی و دولت

در ستایشِ کردن

اعتصاب کتاب

در غیرقابل قبول بودن آثار فیلسوف­نمایانی چون لوکاچ همان بس که مردم عادی که هیچ، من که خیر سرم کلی فلسفه و جامعه­شناسی و ادبیات خوانده­ام هم بعد از 5بار خواندن بسیاری از بندهای "نظریه­ی رمان" هیچ چیز از آن­ها نفهمیدم.

 

از آن­جا که به عنوان یک دانش­آموخته­ی زبان و ادبیات، و کسی که چندین سال کار ترجمه و ویراستاری کرده، قریب به 92.73 درصد مطمئنم که از پس درک متون مختلف برمی­آیم، لذا بدین وسیله تمامی تقصیر این نفهمیدن را متوجه نویسنده­ی مزبور دانسته، و با اعلام انزجار شدید از چنین قلم­فرسایی­های نامخاطب­محورانه­ای دست به اعتصاب کتاب زده و به مدت 1 ساعت از خواندن هرگونه متنی خودداری می­کنم.

 

ته نوشت1: دوستان می­پرسند چرا این قدر کم؟ و چرا اعلام اعتصاب نامحدود نمی­کنی؟

چه کنم که فردا و پس­فردا امتحان دارم.

در این مورد خاص دست­مان بسته است دیگر!

 

ته­نوشت2: اون­ور هم به روز است.

مقاومت در سنگر خودی

برای عادلی که می­خواهد عادل بماند

 

... دیگر سرود "حیوانات انگلیس" شنیده نشد و به جای آن می­نی­ماس* شاعر شعری ساخت که مطلع آن این بود:

قلعه­ی حیوانات، قلعه­ی حیوانات

هرگز از من به تو آسیبی نخواهد رسید!

                                                 (قلعه­ی حیوانات، پایان بخش هفت)

اینجا 

این یکی  

و این...

 

فکرش را می­کردید روزی برسد که ابزار سلطه خود به عرصه­ای برای مقاومت تبدیل ­شود و رسانه­ی ملی و پربیننده­ترین برنامه­اش متهم به پایمالی ارزش­ها شوند؟ عادل فردوسی­پور و 90 را هم اینها نمی­توانند تاب بیاورند. این قدرت آن­ چنان انحصارطلب شده که یادش برود کارکرد ایداولوژیک رسانه را، و فراموش کند که با همین فوتبال و برنامه­ی 90 چه قدر می­توان سر مردم را گرم نگه داشت. آن قدر حساس شده، که حتی یادش می­رود ـ یا شاید هم لزومی نمی­بیند ـ که سیاست مدارانه برخورد کند. در روزهایی که به بهانه­ی غزه روزنامه می­بندد، دفتر حقوق بشر تعطیل می­کند و ... کم مانده هوس کند که در شبکه سوم را هم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی(سازمان ورزش و یک فدراسیون) تخته کند. فعلن تنها یک چیز اهمیت دارد: آسیب نرسیدن به قلعه!

 

 

*چیزی معادل بهرام شفیع