کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

قرص صبح روز بعد!

"گاهی وقتا پیش می­آد که آدم گند بزنه. حالال فرق نمی­کنه به چی؛ به یه رابطه، یه امتحان، یه پروژه­ی کاری... یا به آدم دیگه. بالاخره همیشه یه موضوعی واسه گند زدن پیدا می­شه. آره. گاهی وقت­ها آدم گند می­زنه و پشت بندش جز حسرت و پشیمونی چیزی باقی نمی­مونه. گاهی وقتا داغی، حالیت نیس، می­ری تو دل کار و بیرون که میای، سرد که می­شی، می­بینی ای دل غافل، دسته گل به آب دادی. اونم چه دسته گلی. دیگه نمی­شه درستش کرد. آرزو می­کنی که ای کاش حواستو جمع کرده بودی. یه چیزایی رو پیش بینی کرده بودی. ولی افسوس. دیگه خیلی دیر شده. همه­ی پلای پشت سرت رو خراب کردی و گندی زدی که تا ابدالدهر باید بوی گندش رو همرات این ور و اون ور ببری. آره. زندگی این جوریه. گند بالا آوردن. یکی بعد اون یکی. پشت سر هم. دیگه نمی­شه کاریش کرد..."

پاشدم. دستمو کردم تو جیبم. جیب کتم. یه بسته قرص درآوردم. دادم بهش. با تعجب نیگام کرد. گفتم: "نگران نباش. یکی از اینا رو بخور. مشکلت حل می­شه" باورش نمی­شد. حیرون نیگام می­کرد. دستم رو هوا دراز مونده بود. اشک تو چشماش حلقه زد. گفت: "راس میگی؟ چرا زودتر نگف..." جملش تموم نشده یه قرص انداخت بالا. یه قلپ آبم روش. لیوان کنار دستش بود. با خوشحالی بسته­ی قرصو تو جیبش قایم کرد. پاشد که بره. نپرسیدم کجا. خودش گفت: "اگه می­دونستم...اگه از قبل می­دونستم... مهم نیست. الان که می­دونم. از این به بعد دیگه گندی در کار نیست". تقریبا یادش رفت خدافظی کنه. تو یه عوالم دیگه­یی بود انگار. سرمست شده بود. رفت.

یادم رفت بهش بگم که قرص رو باید فردا می­خورد. یادم رفت بهش بگم که باید 2تا قرص می­خورد. و این که فقط ماهی 2بار می­شه قرص خورد. گذاشتم بره. اما خوب که فکر کردم یادم اومد که تاریخ قرصا گذشته بود. آخ­خ­خ... گمونم گذشته بود. احتمالن دیگه اثر نداشتن. یعنی حالا چی می­شه؟ کم کم نگران شدم. به خودم گفتم:"بازم که گند زدی. حواستو جمع نکردی. دست گل به آب دادی" عذاب وجدان گرفتم. پا شدم. دور خودم چرخیدم و بعد... تو یخچال یه جعبه قرص خارجی بود. تازه. یکی انداختم بالا. آب نخوردم. نفس راحتی کشیدم. رو جعبه نوشته بود: بلافاصله مصرف شود، روز بعد دیر است...

 

  

این هم جالبه! 

خیلی از ماها فاحشه ایم…! 

اگر شبها اهل قدم زدن باشی…

نظرات 3 + ارسال نظر
روشنک دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 13:34

منم دقیقا الان همین حس رو دارم!

الهام سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 22:20

؟؟؟؟؟؟
حالت خوب نیست طبیعیه! اولش همیشه همین طوریه بعدا عادت می کنی.
یه قرص دیگه امتحان کن شاید اون بت بسازه!

الهام سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 22:28

اول اینکه تبریک میگم که این سعادت نصیب وبلاگت شد که به اسم من مزین بشه!
دومم اینکه با نظرت کاملا موافقم ولی اون لحظه که داشتم این مطلبو می نوشتم هم من کلی شاکی شده بودم و هم قرصه تاریخش گذشته بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد