کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

فوکو(۱)

به یاد دارم جدل خوشایندی را که با دوستی نازنین داشتم بر سر این که فوکو جامعه­شناس است یا فیلسوف. آن دوست دل­سپرده­ی فلسفه بود و من هم پای­در راه جامعه­شناسی. برای ختم به خیر شدن بحث­مان از توضیح یکی از استادان­ام سود جستم و گفتم: اصلا بهتر است (به امثال فوکو)بگوییم اندیش­مند. دوست خندید و گفت: هه! این که یعنی همان فیلسوف! 

 

میشل فوکو هم جامعه­شناس بدن است و هم نظریه­پردازی پساساختارگرا. او با بهره­گیری از نظریه­ی پساساختارگرایی توضیح می­دهد که چگونه تاثیرات اجتماعی و فرهنگی بر بدن، بسته به زمان و مکان، خصیصه­های عمومی و طبیعی بدن را به شکل­هایی متفاوت تعریف می­کنند و چگونه تعاریف فرهنگی از رفتار بهنجار و نابهنجار، به تنظیم باورهای مردم درباره­ی بدن­هایشان و این­ که چه باید و نبایدهایی را در مورد بدن­شان رعایت کنند می­انجامد.

 

در کارهای فوکو زیست­شناسی و تاریخ در هم تنیده­اند. شاید پرسش بزرگی که فوکو را به باستان­شناسی اجتماع کشاند این بود که: چرا و چگونه، در جامعه­های مدرن، باید بدن را به شیوه­هایی که پیش از مدرنیته ضروری نبود تنظیم و اداره کرد؟

به نظر فوکو جامعه­های مدرن دو دلیل بسیار مهم برای تنظیم نظام­مند بدن دارند:

·          فشارهای جمعیتی ناشی از شهرنشینی

·          ضرورت­های سرمایه­داری صنعتی

او تنظیم بدن فرد ـ برای نمونه، قوانین حاکم بر امور جنسی­ـ را تمشیت کالبدی( anatamo-politics) و تنظیم دسته­جمعی بدن­ها ـ همچون قوانین بهداشت و سلامت یا قوانین حاکم بر حرکت­های فیزیکی در محیط­های شهری ـ را تمشیت زیستی( bio-politics) می­نامد.

پیدایش گفتمان­های قدرت­مندی که کارکرد تمشیت زیستی­­(مدیریت و تنظیم دسته­جمعی بدن­ها­) دارند بخشی از گسترش مدرنیته بود. در کتاب مراقبت و تنبیه فوکو به این می­پردازد که در عصر مدرن کیفرشناسی و کیفرشناسان به پی­ریزی دانشی برای تنبیه و رام­کردن بدن­های مجرم پرداختند: زندان­ها باید چنین بدن­هایی را محدود و مهار ­کنند. تدابیر امنیتی، آموزشی، روان­شناسانه و حتی مددکاری اجتماعی به کمک قاضیان و زندان­بانان می­آیند. به تعبیر فوکو، به کارگیری چنین دانشی، اعمال نوع مشخصی از قدرت(تمشیت زیستی) است.

فوکو اعمال یک قدرت گفتمانی را به عنوان شکلی از مراقبتsurveillance))توصیف می­کند که تضمین کننده­ی انطباق یک جمعیت با تصورات خاصی از حقیقت و کذب و خوب و بد است. در این­جا با یکی از کلیدی­ترین مفاهیم نظری فوکو روبرو می­شویم: گفتمان. از دید فوکو مهم­ترین جنبه­ی جامعه­ای که مدرن می­شود چندان به این امر وابسته نیست که آن جامعه اقتصادی سرمایه­داری دارد(مارکس) یا شکل نوینی از همبستگی(دورکیم)، و یا این که پیامد و تجسم کنش عقلانی­ست(وبر)؛ بلکه به چگونگی پیدایش اشکال جدید معرفت، که پیش از مدرنیته ناشناخته بودند، مربوط است­. این گفتمان­های جدید هستند که زندگی مدرن را تعریف می­کنند.

همان­گونه که کودک تنها با یادگیری یک یا چند زبان است که می­تواند انسان کاملی شود، ما نیز تنها تحت تاثیر یک یا شماری از انواع گفتمان­ها می­توانیم حقیقت را از کذب و درست را از نادرست باز بشناسیم. البته فوکو اعمال قدرت گفتمان­ها را دارای ویژگی سرکوب­گرانه نمی­داند اما تاکید می­کند که ما تنها می­توانیم حقیقتی را دریابیم که گفتمان­ها پیش می­نهند؛ و آشکارا در میان گفتمان­های مشخصی که پیش روی­مان قرار می­گیرند محدود و اسیریم.

بنابراین، اگر بخواهیم رفتار انسان را در زمان و مکانی خاص دریابیم، باید در پی گفتمان­های مسلط در آن زمان و مکان باشیم. نیز اگر بخواهیم علت روی کار آمدن گفتمانی خاص را بدانیم، باید به نوعی باستان­شناسی اجتماعی دست یازیم و این یعنی ردیابی خاستگاه یک شیوه­ی شناخت با واسازیِ آن و بازبینیِ شالوده­ای که بر اساس آن به قدرت رسیده است؛ کاری که فوکو دست­کم در نیمی از آثارش که عنوان باستان­شناسی به خود گرفته­اند انجام داده­است.

نظرات 3 + ارسال نظر
رضایی سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:01

خوبه

‌Babak سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 09:44

I am that “dear friend” that this essay refers to and, as all intellectual discourses go, I feel obligated to respond to this essay. The discussion that we had on whether Foucault should be considered as a philosopher was, in fact ,a follow-up to an even deeper discussion on the role of philosophy in modern era and how it is different from Sociology. Perhaps, it would never be an accurate task to classify major thinkers under one branch or another. However, in this case (Foucault's case), I believe, the attempt to answer this question can help us to see where philosophy is heading and what would be the “”future of philosophy”.
This question, as to weather Foucault was a philosopher or a sociologist, is tightly bounded to a curious question: what do we mean by sociologist? The meaning of this term has undergone major changes throughout past century. After all, sociology was branched off philosophy as any other human sciences like psychology, etc.) as claimed itself to be doing something beyond “philosophical speculations” and that was using scientific methods. However, at first, just like other human sciences that were separated from Philosophy, it still had a form of philosophy but only focused specifically on one subject matter (i.e. society and it's components) Nowadays, what we have sociology and the methodology it holds demand for a new name for this field of study and that is “social sciences”. No longer does it merely speculate about certain problems in society to come up with satisfactory “explanations” but it collects its raw data from society and test its theory (hypothesis) against the facts by going back to its subject matter (society).
I believe this definition of social sciences should be used if we have a hope of distinguishing it from philosophy. Hence, from here on, I use the term “social sciences” as oppose to “sociology”. However, it is a grave mistake to think that only scientific method can produce knowledge (this by itself is an extended augment that I neglect to explore here) Here is where the role of philosophy begins and distinguishes itself from the human sciences. Philosophy tries to analyze a given problem (which can might proposed by different sources such as language, politics, society, or even science itself) to produce a satisfactory explanation for the phenomena in question. Of course, the validity of the explanation is tested but not necessary (and in fact rarely) by testing them against the reality of the phenomenon but by other means (such as dialectically contrasting it with another equally valid explanation of the same phenomena, or exploring the scope of its explanatory power to explain broader range of phenomena, and so on)
Even though there are left any points in this introductory remarks that are not adequately explained, I would like to go back to the initial question: whether Foucault is should be consider as a philosopher or a social scientist.
The question is now well formed and the necessary back-ground for my claim has roughly lied out. I believe, based on the way I distinguished social sciences with philosophy based on their methodologies (the former using scientific and the latter using speculative method), that Foucault should be considered as a philosopher since he uses speculative methods as oppose to strict scientific method (as stated above) in all of his works.
I hope this clarified my position which was not stated well in the opening paragraph of Kaveh's essay.

I hope I will have time to go deeper into Foucault's works on my next comment on Kaveh's essay to give a different interpretation of Foucault's overall project.

Thank you,

Babak

بابک جان،
سپاس زیاد از توجهی که به نوشته‌ام داشتی و باز کردن موضوع مهمی که پیش‌تر بر سرش گفتگو کرده بودیم. تا حد زیادی تعاریفی را که از فلسفه و علوم اجتماعی(انسانی) دادی قبول دارم. حق با توست که فلسفه، گرچه که علم محسوب نمی‌شود، اما یکی از انواع معرفت(Knowledge) است و این تفاوت به هیچ روی ارزش بیش‌تری به هیچ یک از این دو نوع معرفت نمی‌دهد.
علوم روش‌مندند و وقتی می‌گوییم علم مبتنی بر تجربه است، آن را در برابر دیگر معرفت‌ها قرار می‌دهیم که گزاره‌هاشان تجربه‌پذیر نیستند. در مورد جامعه، اگر کارمان بررسی تغییر جامعه‌ی سنتی به مدرن باشد از جامعه‌شناسی و اگر بررسی هستی جامعه باشد از فلسفه کمک می‌گیریم.
با این تفاسیر زمانی که فوکو به بررسی تفاوت جامعه‌ی سنتی و مدرن در شیوه‌ی سامان‌دهی بدن‌ها می‌پردازد جامعه‌شناس نام می‌گیرد، و آثارش را ذیل عنوان‌ها و کتاب‌های جامعه‌شناسی طبقه بندی می‌کنند. اما زمانی که هستی یک چیز، مثلا قدرت را - در نگاهی کلی - برمی‌رسد، آثارش رویه‌ای فلسفی به خود می‌گیرد.
شاید آن‌چه که برچسب‌زنی به فوکو را دشوار می‌کند(که نمی‌دانم اصلا لازم است یا نه) این قضیه است که اصلا موضوع کار فوکو خود «علوم انسانی»ست. او با رهیافتی شبیه آن‌چه که در جامعه‌شناسی «تکوینی-‌تاریخی» نامیده می‌شود پیدایش و دگرگونی علوم انسانی را تبیین می‌کند. به همین خاطر است که شاید هیچ‌گاه نتوان گفت که کار فوکو دقیقا از جنس کدام معرفت است. اما به نظر من می‌توان اجزای کارهای‌اش را بازشناخت و گره‌گاه‌هایی که این اجزا در آن به هم می‌پیوندند را تشخیص داد.
در متنی که نوشتم نیز کوشیدم از همین روش بهره بگیرم و البته تو نیز به نیکی اصل بحث را توضیح دادی. امیدوارم با بیش‌تر خواندن فوکو قضیه برای هر دومان روشن‌تر شود.

دوست‌دارت،
کاوه

بهار پرتو سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:12

سلام
مرسی از اینکه فوکو رو معرفی کردی، من ازش چیز زیادی نمی دونستم.
اگه تونستی یه توضیح کوتاه راجع به نظر دورکیم و وبر هم بده(شکل نوین همبستگی و کنش عقلانی­...) البته کوتاه. می‌دونی که در جهان مدرن ما زیاد وقت نداریم ؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد