کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

نخودی (های، گل بیا ، بهار بیا!)

 

بچه که بودم، به یمن این که مامان کتاب‌دار بوده یه زمانی، همیشه وقتم با کتاب و نوارهای قصه پر می‌شد؛ کتاب‌های کانون(پرورش فکری نه قلم‌چی) که اون موقع دنیای اندیشه‌ها و احساسات کودکانه‌ی من رو می‌ساختن. البته تئاتر پارک لاله و جشنواره فجر و سینما کانون هم جای خود داشت.  

قاطی همه‌ی نوار قصه‌ها یه نوار داشتم که کپی بود و جلد و مشخصات نداشت. ما بهش می‌گفتیم نوار «نخودی». چون توش یه داستان داشت که اسم قهرمانش نخودی بود. البته نوار درواقع درباره‌‌ی نوروز و آیین‌های قبل و بعدش بود. از چهارشنبه‌سوری گرفته تا سیزده‌به‌در... همه رو با روایت و شعر و آهنگ به زیبایی به بچه‌ها یاد می‌داد. همین‌قدر یادم مونده که مرتضی احمدی صدای حاجی فیروز و بقیه رو درمی‌آورد. اما وسطای روی دوم نوار، داستان نخودی اجرا می‌شد که بعدن فهمیدم یه کتابه به اسم «گل اومد، بهار اومد» سروده‌ی منوچهر نیستانی و با نقاشی پرویز کلانتری. داستانی عامیانه راجع به رفتن زمستون و اومدن بهار، که تحت تاثیر فضا و گفتمان دهه‌ی ۵۰ (زمان سرایش) و دهه‌ی ۶۰(زمان انتشار نوار) رگه‌ای اسطوره‌ای و درون‌مایه‌ای حماسی پیدا کرده بود. 

الان چند ساله که بابا نوار رو داده به کسی(در واقع به باد داده) و من در حسرت دوباره شنیدنش می‌سوزم. متن کاملش رو امشب توی نت پیدا کردم. پیش‌پیش بابت نوروز تقدیم به شما. . .  

 

و . . . اگه کسی نوار رو داره،‌ من از گرفتن عیدی استقبال می‌کنم!

 

 

 

 

 

روزی بود ، روزگاری بود

تو بیابون خدا

نخودی از نخودا

خونه داشت و زندگی

همه چی ، هر چی بگی !

همه چی ، از همه جور :

روی رَف تنگِ بلور

اینورِ رَف گلاب پاش 

اونورِ رَف گلاب پاش 

تِرمه و سوزنی داشت

پارچه ی پیرهنی داشت .

 

نخودی نگو ، بلا بود

خوشگلِ خوشگلا بود

امّا فقط یه غم داشت

یه چیز تو دنیا کم داشت :

همدل و همزبون نداشت

جفت هم آشیون نداشت

نخودی تو اون دَرندَشت

تنهای تنها می گشت

هر صبحِ زود پا می شد

راهیِ صحرا می شد

اینور و اونور می گشت

قدم زنون بر می گشت

می گفت : « چرا ، خدا جون

 تو این بَرّ و بیابون

تنهایِ تنها موندم

از زندگی وا موندم ؟ »

 

یه صبح زود که پا شد

چِشاش دوباره وا شد

اینورِ شو نیگا کرد

اونورِشو نیگا کرد

اومد کنارِ پنجره

دیدش که پشت پنجره

از همیشه م  خالی تره !

 

نخودی غمش گرفت

غمِ عالمش گرفت :

« چکنم ، چکار کنم ؟

چه جوری از تنهایی فرار کنم ؟

هَوار کنم ؟

سَر بزارَم به صحرا

دل بکنم از اینجا ؟

نه .. نخودی !

مَگه دیوونه شدی ؟

دل بِکنی از اینجا – کجا میری ؟

سر می ذاری به صحرا ؟

آخه ، ببینم ، با غُصه

کدوم کاری دُرسّه ؟

غصه که کار نمی شه

اینو بدون همیشه ! »

 

برگشت و جاشو جَم کرد

چایی رو آورد و دَم کرد

اتاقو قشنگ جارو زد

رختار و شست ، اُتو زد

شونه به زُلفونش کشید  

سُرمه به مُژگونش کشید .

زلفِ سیاهش رو دوشش

گوشواره هاش به گوشش

کاراشو روبِرا کرد

تو آیینه نیگا کرد

 

نخودی ، نَه بِه از شما ،

شده بود یه تیکه ماه !

 

« حیف ! کسی نیس نیگام کُنه

نیگا به سَر تا پام کنه

بیاد بگه خاله نخودی

وای که چِقَد خوشگل شدی ! »

 

نخودی چشم به راه موند

امّا زمین سیاه موند .

یه هفته ، دو هفته ، سه هفته ،

چهار هفته بود

که برف و سرما رفته بود .

یه روز یه کولی اومد ،

تَق و تَق و تَق به در زد

 

« بی بی ، سلام ! »

«علیک سلام ! »

«فال بگیرم ؟ »

« بگیر برام . »

 

دستشو گرفت تو دستش :

خُب ، ببینم  چی هستِش ؟

 

خوشا به حالِت ، خاله

راستی که فالِت فاله !

اما بِگم بَرات ، ننه

اِنگار یکی بات دُشمنه

همون طِلِسمت کرده

جادو به اسمت کرده

جَنبَل و جادو کرده

کارا رو وارو کرده

بهار و اَفسون کرده

از تو رو گردون کرده .

چرا ؟ .. خدا می دونه !

خب ، دیوه این دیوونه

اون عاشقِ سیاهیه

دشمن مرغ و ماهیه .

یه ماه تموم تو جاده

آقا دیوه وایستاده

 

میونِ راه نشسته

راهِ بهارو بسته ... »

کولیه گفت و گفت و گفت

نخودی حرفاشو شِنفت

خندید و گفت : « چه حرفا !

دیو سیا تو برفا ؟

من باوَرَم نمی شه

جادو سرم نمی شه .

 

طلسم چیه ، جادو چیه ؟

دیوِ سیا تو کوه چیه ؟

جادو که کار نِمی شه ،

اینو بدون همیشه !

هر چی که جادو جَنبَله

کار آدَمای تَنبله

منم اگه زِرنگم

میرم با دیو می جنگم . »

 

نخودی ، یِهو از جا پرید

( نخودی ، نگو ، گُرد آفرید ! )

لباسِ جنگو تن کرد

چَرم پلنگو تن کرد

شمشیر و گرفت به این دست

سِپَرو گرفت به اون دست

خَنجر و بر کمر بست :

« میرم طلسمو می شکنم

دیوه رو دودِش می کنم ! »

سوار مادیون شد

تو دَرّه ها روون شد

از رَدّ ِ پای دیوه

رسید به جایِ دیوه :

 

یه غارِ سرد و تاریک

تنگ و دراز و باریک

« دیوه ، بیا ! من اومدم

به جنگ دشمن اومدم

فِلفِل نبین چه ریزه

بشکن ببین چه تیزه !

های دیوه ، های ! کجایی ؟

به جنگ من میایی ؟ »

 

صِداش تو کوه پیچید : های !

از کوه جواب رسید : های !

دیوه دوید از غار بیرون

نخودی رو دید رو مادیون

دیوه رو میگی ، دِه بخند !

حالا نخند و کِی بِخند !

 

«  هاه هاه ، ها ها ، ها ها ها

نخودی رو باش ، چه حرفا  !

اِنگار که دیوونه شده

به جنگ دیوا اومده ! »

 

دیوه دوباره خندید

صداش تو کوها پیچید :

« یِه وجَبی ! می دونی

با کی رَجَز می خونی

که اومدی داد می زنی

هِی داد و فریاد می زنی ؟

هر کی هواییت کرده

به اینجا راهیت کرده

این حرفا رو یادِت داده

شامِ مَنو فرستاده !

تو شام امشب منی

یه لقمه چپ منی ! »

 

تا اسم شامو آورد

نخودی حسابی جا خورد

اما به یادِش اومد

که هیچ نباید جا زد .

 

جا زدن و باختن ، همون !

با دشمنا ساختن همون !

یِهو پرید به دیوه

خنجر کشید رو دیوه

دیوه رو می گی ، آب شد

مثل دیوار خراب شد :

 

کوچیکتر و کوچیکتر

باریکتر و باریکتر

تا اینکه نابود شد

دود شد و دود شد .

 

نخودی واسِه ی همیشه

دیوه رو کرد تو شیشه .

دیوه چی بود ؟ ابرِ سیا

به شکل دیو بَد ادا ،

دشمن اَبرای سفید

لج کرده بود ، نمی بارید .

 

« دیوه که از میون رفت

دود شد به آسمون رفت

باید بارون بِباره

که نوبت بهاره . »

 

نخودی شُدِش رَوونه

یه راس اومد به خونه

کاراشو که روبرا کرد

انگار یکی صدا کرد

اومد کنارِ پنجره

دیدش که پشت پنجره

چه مَعرِکهَ س ! چه مَحشَره !

 

صد تا سوار می اومدن

ساز و ناقاره می زدن

سوارای زرّین کَمر

سوار اسبای کَهَر

نی بود و نی لبک بود

پرواز شاپَرک بود

هوا می شد روشن تر

صدا می شد بُلَن تر :

 

« آی گل دارم ، بهار دارم !

لاله و لاله زار دارم ! »

 

یه پیرمرد تُپُلی

ریشِش سفید ، لُپِّش گلی

شلوار قَدَک ، تِرمه قبا

گیوه ی ابریشم به پا

اسب سفید سوار بود

پُشتِش یه کوله بار بود

« چی توی اون اَنبونه ؟

خدا ، خودش می دونه ! »

 

نخودی پَر در آورد

رفتش جلو سلام کرد

«سلام عمو ! »

« عمو سلام ! »

«خونم می یای ؟ »

« حالا نمیام ،

 

 

می خوام بِرم کار دارم

می بینی چِقد بار دارم :

( سوارا رو نشون داد .

قطارا رو نشون داد . )

 

باید بِرم دَر بزنم

به بچه ها سَر بزنم

گشت بزنم تو کوچه ها

عیدی بدم به بچه ها

صحرا رو سبزه زار کنم

باغو پر از بهار کنم

شکوفه بارونِش کنم

از گُل چِراغونش کنم .

 

اما ببینم ، نخودی !

چرا یِهو تولَب شدی ؟

دُرُسته عمو پیره

داره از اینجا میره ،

تنهات نمی گذاره . »

«راس می گی عمو ؟ »

« دِ ، آره ! »

 

نخودی نیگا نیگا کرد

عمو پیرمرد ، صدا کرد :

« های ، گل بیا ، بهار بیا !

لاله و لاله زار بیا ! »

 

نخودی دیدش که پنجره

از گُل و سبزه مَحشَره :

شمشادا قد کشیدن

اونم چِقد کشیدن !

یکدَفه از آلاله

پُر شد حیاط خاله

چلچله ها : جریس ! جریس !

مهمون اومد ، صاب خونه نیس ؟ »

 

دیگه نخودی تنها نبود

تنها تو اون صحرا نبود

بازی می کرد و می دید

با گل می گفت ، گل می شنید .

وای که چِقَد عالی بود ،

جای هَمتون خالی بود ! 

 

گل اومد بهار اومد – شعر از منوچهر نیستانی نقاشی از پرویز کلانتری از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان - چاپ اول اسفند 1347 – چاپ دوم اسفند 1350 – چاپ سوم شهریور 1353  

 

 

پ.ن: متن پیاده شده رو از اینجا برداشتم. توضیحات اونم جالبه.

نظرات 15 + ارسال نظر
بهار سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 14:24 http://depression.blogsky.com/

چقدر آشناست این شعر. من نوار نخودی رو نداشتم ولی یه حس گنگی دارم که میگه شاید کتابشو داشتم یا از کسی گرفته بودم و بعد پسش دادم. یه خاطره‌ی خیلی مبهمی از دوران کودکیم هی داره سوک میزنه.... که خیلی لذت بخشم هست، مرسی :)

روزها... چهارشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 17:18 http://mahjour-weblog.blogsky.com/

فکر کنم منم کتابش رو داشتم... اگر یه زمانی یه جایی صوتیش رو پیدا کردم حتما سراغی ازت میگرم!

جواد پنج‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 19:43 http://www.maher123.blogfa.com

سلام بر کانونی عزیز
من بچگی کانونی بودم. هنوز هم کانونیم. همیشه می رم. اگه دیر برم دلم برا کانون تنگ میشه. کتابای کتابخونه ی مدرسه رو از کانون می گیرم. بچه ها تو هوا می برن. سال نوت مبارک. این نواری هم که می گی شاید تو کانون پیدا کردی.

یک عنصر خود فروخته (پنجره) جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 15:26 http://pnb.blogsky.com

((-:
چگونه ای؟

کاوه جمعه 28 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 17:12

یه گونه ی خاصی!

جناب یکشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 http://mostatab.blogfa.com

حس خوبی داره! یاد دوران دبستان خودم افتادم. کتابدار مدرسه بودم. شاید همه کتاب ها را خونده بودم. یه دوست دارم که خیلی از این نوارهارو نگه داشته می پرسم براتون

سپاس بیکران

آذین شنبه 8 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:10

سلام خیلی قشنگ بود خیلی دوسش دارم.کتابش چاپ جدید نداره؟میشه بگین چطور میتونم تهیه اش کنم.ممنون

شیما چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:16

وووووووواااااااای من اینو فایل صوتی اش رو میخوام. اگه داری به این آدرس برام میل کن لطفا؛

فرناز سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:32

من بچه بودم نوارش رو داشتم . فکر کنم اسمش رنگین کمان یا رنگارنگ بود. عجیبه که انقدر فایل های صوتی جور وا جور تو اینترنت هست ولی این یکی رو هر چی گشتم پیدا نشده . من هر از چند گاهی دنبالش می گردم ولی پیداش نمی کنم. اگه پیداش کردین به من هم بگین ممنون می شم .

شادی دوشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:26

از پنج سال پیش تا الان حتما فایل صوتیشو پیدا کردی ولی اگر نکردی من دارم ،کاست و ندارم فایل نخودیو دارم.... منم دنبالِ حسن و لوبیای سحر آمیز می گردم (خانم حنا ) ، یه کاستی هم ما داشتیم که به سرنوشت نوار شما دچار شد اسمش دقیق یادم نی فکر کنم چراغ راهنمایی بود دو تا کاست بودند که توش کلی چیزهای باحال داشت یکیش امیر ارسلان نامدار بود و یکی هم آوازه خوانهای شهر قصه ... عالی بود یادمه تمام قسمتهای موزیکالشو حفظ بودم تا می رفتیم یه مهمونی انگار دکمه ی منو می زند منم برای همه می خوندم الان فقط یه تیکه اش یادمه ... اسمِ من ردکامپه .... راستی منم همیشه سینما بلوار بودم :) بعدم که مدرسه همونورا بود همیشه اونجا بودیم :)) فکر کنم می گم آشنایی همینه احتمالا یه فسقلیه موفرفری که رو صندلی جلوییمون وول می زد و خش خش می کرد تو بودی :)

آتوسا یکشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 02:35

سلام من هم نوار قصه ی کودکیم رو (بچه ها بهار )به دوستی دادم که دیگه بهم برنگردوند
نمایشنامه ی گل اومد بهار اومد با قصه گویی خانم احترام برومند پس از اون به این زیبایی اجرا نشده
اگر نوار رو پیدا کردید به من هم اطلاع بدید می خوام برای دخترم بگذارم

سپاسگزارم

م یکشنبه 8 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 09:21

ممنون که این حس زیبا رو به اشتراک گذاشتید عالیییییی

مهسا پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 15:53

سلام
۱۲ سال از تاریخ این پست شما میگذره،امروز بعد از کلی سرچ به نوشته شما رسیدم.
.من واقعا خاطرات خوبی دارم ازین کاست،نمایشش رو تو مدرسه اجرا کردم و خودم نخودی بودم،ولی هرچی میگردم اون ورژن شادی که من داشتم رو پیدا نمیکنم
امیدوارم بعد از گذشت اینهمه سال فایل مورد نظرتونو پیدا کرده باشید و با ارسالش دل منم شاد کنید

امیررضا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 04:29

سلام
واقعا خوشبحالتون اگر تونستین این قصه رو پیدا کنید...بین تمام کاست های غصه بچگی مثل انگشت طلایی بز بز قندی علیمردان و...این رو از همه بیشتر دوست داشتم...چند وقتی هرچی دنبالش میگردم توی نت پیدا نکردم یادمه کاست قصه ای داشتیم قدیم یه طرفش داستان بند انگشتی بود از هانس کریستسن اندرسون اگر اشتباه نگم یه طرفم قصه خاله نخودی اگر پیداش کردین بری منم بفرسین
از حال خوشی که تو این پست بود ممنونم

مریم سه‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 10:55

سلام منم سال ۵۷ ا کتاب نخودی رو داشتم وحفظش کرده بودم
سال ۶۶ که تازه خدا دخترمو بهم داده بود این شعر رو مثل لالایی براش میخوندم
دخترمم حفظ شده وبا صدای کودکانه اش ضبطش کردم ونوار کاست صدای دخترم رو دارم
فکرکنم باید کانون پرورش فکری دنبالش بگردیم شاید بشه پیداش کرد:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد