آن که مىخندد، هنوز
خبر هولناک را
نشنیدهاست!
برتولد برشت
بدون در میان آوردن هیچ صغرا و کبرائى برآنیم که میان دو گونه برداشت از دستاوردهاى هنرى طى استحکاماتى بکشیم اگرچه دستکم از نظر ما جنگى فیزیکى در میان نیست. این خط، فقط مشخصکنندهى مرزهاى یک عقیده است در برابر دو گروه متضادالعمل که یکى تنها به درونمایه اهمیت قایل است حتا اگر این درونمایه مرثیهئى باشد که در قالب دفى-روحوضى ارائه شود، وآن دیگرى تنها به قالب ارج مىنهد حتا اگر این قالب در غیاب محتوا به ارائهى هیچ احساسى قادر نباشد. جنگ نامربوط کهنهئىکه تجدید مطلعاش را تنها شرایط اجتماعىى نامربوطى تحمیل کرده است که در فضایى غیرقابل تشخیص و غیرمنطقى معلق است.
کسـانى بر آناند که هنر را جز خلق زیبائى، تا فراسوهاى زیبائىى مجرد حتا، وظیفهئى نیست. همچون زیر و بمى که از حنجرهئى ملکوتى بر مىآید و آن را نیازى به کلام نیست.
ما از این طایفه نیستیم و برخلاف بهتانى که آن دستهى دیگر در رسانههاى رسمىى تبلیغاتىى خود آشکارا عنوان مىکنند در پس حرف خود نیز نیتى شریرانه پنهان نکردهایم. ما نیز مىگوئیم: آرى چنان حنجرهئى نیازمند کلام نیست چرا که کلمات به سبب مشخص بودن مصداقهاشان مىتواند، به مثل، از خلوص موسیقى بکاهد. کلام به مصداق توجه مىدهد و موسیقى از راه احساس ادراک مىشود. این دو از یک خانواده نیستند، طبایعشان متضاد است و چون باهم در آیند آن چه لطمه مىبیند موسیقى است.
ما از این طایفه نیستیم و هرچند همیشه اتفاق مىافتد که در برابر پردهئى نقاشىى تجریدى یا قطعهئى شعر مجرد ناب از خود بىخود شویم و از ته دل به مهارت و خلاقیت آفرینندهاش درود بفرستیـم، بىگمان از این که چرا فریادى چنین رسا تنها به نمایش قدرت فنى پرداخته کسانى چون ما خاموشان نیازمند به همدردى را در برابر خود از یاد برده است دریغ خوردهایم.
اما گرچه ما از آن طایفه نیستیم آثارشان را مىخوانیم پردههاشانرا با اشتیاق به تماشا مىنشینیم به موسیقىشان با دقت گوش مىدهیم و هر چیز مؤثرى را که در آنها بیابیم مىآموزیم، زیرا بر این اعتقادیم که هرچه بیان پالودهتر باشد به پیام اثر قدرت نفاذ بیشترى مىبخشـد. چرا که قالب را تنها براى همین مىخواهیم: پیرهن را براى تن، تا اگر نیت اثر، به مثل، نمایش شکوه جسم انسان است تن در آن هرچه برازندهتر جلوه کند.
ما برآنیم که هنر حامل است و محمول: و اثر هنرى اگر فاقد محموله باشد در نهایت امر استرتیزتک شکیل و راهوارى است که بىبار و بیعـار از علفزار به سر طویلهى معتاد خود مىخرامد حال آن که دستاورد شبا روز و ماها سال کشتگران بسـیار خرمن خرمن بر زمین مانده است و بازارهاى نیاز از کالا تهى است. استران پیر و خسته را دیگر طاقت پاسخگوئى به نیازهاى بدبار و تل انبار روزگار نو نیست، و صاحبان استران این زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپایان خویشاند، چرا که در نمایشگاهها گوش چارپا را کوچکتر و میاناش را لاغرتر، قوس گردناش را چشمگیرتر و عضـلات سینهاش را پیچیدهتر مىپسندند و نشان افتخار را تقدیم خربندهئى مىکنند که پسند گروه داوران را بهتر و بیشتر برآورد. مکتب چارپا به خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى که باید نیازهاى سنگین شهروندان را تمهیدى کنـد.
مطالعهى دستاوردهاى هنرىى انسان بازخواندن حماسهئى پرطبل و پرتپشاست: حماسهى آفریدهئى که به چند هزاره رازهاى ترکیب و تعبیه را تجربه مىکند تا سرانجام خود به کرسىى آفرینندهگى بنشیند. راهى که شاید سرمنزلهایش دم به دم کوتاهتر شده اما سرشار از کوشش و مجاهدت بوده است: کوشش و مجاهدتى که از راههاى بىشمار صورت پذیرفته. گاه به حجم وگاهى به صدا، گاهى به حرکت گاهى به نوا، گاه به خط وگاه به رنگ، گاهى به چوب وگاه به سنگ... ـ کوشش و مجاهدتى از راههاى بسیار که با موانع بىشمار پنجه در پنجه کرده است اما اگرچه هر بار پیروز از میدان بازنیامده بارى از هر شکست تجربهئى اندوخته از هر سرخوردهگى معرفتى به دست کردهاست. جادهئى طولانى که چه بسیار باشکمهاى به پشت چسبیده و پاهاى خونین و ایثارهاى شگفت پیموده شده. اما سنگینترین لحظات این حماسهى رنج، دیگر امروز متعلق به گذشتههاست: تاریخاش مدون است و پاسخاش به چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشکار. زنجیرهئى است به هم پیوسته از حلقههاى منفرد و مجزاى تلاشهاى پراکنده. امروز دیگر تجربهى مجدد شیمى از دوران خون دل خوردن کیمیاگر «گجستهدژ»، اگر سفاهت مطلق نباشد نشانهى کامل بیگانهگى با زمان حال است. که آدمى، علىرغم تمامىى حماقتهائى که از لحاظ اجتماعى در سراسر طول تاریخ خود نشان داده، بارى طبیعت خام را توانسته است رام قدرت آفرینندهگى خود کند و معضل کنونى او به جز این نیست که گیج و درمانده گرفتار چنبرهى هزار پیچ و گره بر گره اجتماع خویش است و هر بامداد با اندیشهى هولناک تحقیر تازه درآمدى که بر او خواهد رفت از بستر کابوسهاى شبانه بر مىخیزد.
دیگر امروز هنر با قوانین مدون و دستاوردهاى پر بار از آزمایشگاههاى ابتدائى بیرون آمده دورههاى کاربرد جادوئى یا تزئینى بودن صرف را پس پشت نهاده به عرصهى پرگیر و دار کارزار دانش با خرافهاندیشى، معرفتگرائى با خشکباورىى تقدیرى، عدالتخواهىى شرافتمندانه با قدرتمدارىى لومپنمسلکانه پانهاده ناطق چیرهدستى شده است که بانگاش انعکاس جهانى دارد و سخناش مرز زبان نمىشناسد. پس دیگر باید بتواند به حضور خود در این معرکه معنائى بدهد، وجودش را با جسارت به اثبات برساند، در عمل از حق حیات خود دفاع کند و در این سنگر پرخون و آتشى که در آن تنها سخن از مرگ و زندهگى مىرود و تنابندهئى را با تنابندهئى سرشوخى نیست مسوولیتى آشکار متعهد شود.
امروزه روز دیگر هیچ هنرى بومى و اقلیمىى صرف نیست وحتا نویسنده و شاعر نیز که بناگزیر گرفتار حصار زبان خویش است و ابلاغ پیاماش نیاز به واسطه دارد، باز به هر زبان که بنویسد نویسنده و شاعر سراسر عالم است. با وجود این مىتوان بر هنرهائى چون نقاشى انگشت نهاد که درک سخناش، در مقایسه با هنرهاى دیگر، به مترجمان چیرهدست چربزبان نیاز چندانى ندارد و مجال ارتباط بىواسطه بر او تنگ نیست. در این حال، سخنورى با این همه قدرت و امتیاز را مىتوان نادیده گرفت و از او تنهـا به شنیدن افسـانهى خوابآور چهل قلندر دلخوش بود؟ طبیبى چنین را مىتوان به خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس پشت نسخهى مسکنها پنهانکند؟
اگر قرار بر این است که «هنرمند» همچنان به تفنن دل مشغول کشف شگردهاى بهتانگیز باشد: اگر همچنان دربند خوش طبعى نمودنها باقى بماند کدام پیام و پیغام مىباید خیل دم افزون انسانهائى را که درد مىکشند و وهن مىبینند و تحقیر مىشوند یا همچنان گرفتار توهمات خویشاند و به سود “پاى تا سرشکمان”تحمیق مىشوند از خواب خوشبینى بیدارکند و طلسم دیرباورىشان را بشکند؟
اگر قرار بر این است که نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجرید و بندبازى و چشمبندى لوطى صالحهاى زمانه باقى بماند، «وظایف مشترک انسانى» ـ که همگامى چنین کارآیند او را به خود وانهاده است ـ به کدام پایگاه مى تواند نقل مکان کند؟ اگر براستى چنان که خود ادعا مىکند زبان باز کرده چرا سخنى نمى گوید که به کار آید، و اگر چیزى براى گفتن ندارد دیگر این همه قیل و قال بر سر چیست؟
مرا ببخشید. مىدانم که اینها نه تنها سخنان تازه درآمدى نیست، که حتا از دورهى کهنهگىشان تا فراسوهاى اندراس نیز دههها و دههها و دهههاى باورنکردنى گذشته است! ـ بىگمان بسیارى از شما مرا از این که شاید گمان کردهام در پیام خود، به مثابه درآمدى بر این محفل گفتوگو از نوآورىها، با پیش کشیدن سخنى مندرستر از مصداق ملموس هر اندراس، چه تحفهئى به طبق بر نهادهام سرزنش مىکنید. اما آیا آن دوستان ملامتگو مىدانند که ما در این زمانه کجاى کاریم؟
آنچه بسیارىها نمىدانند این است که بهطور رسمى، ما تازه به دورهى کشف غزل عارفانه سقوط اجلال فرمودهایم، و بدین جهت آنچه من عرض مىکنم قرنها از زمانهى خود پیش است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطنمان تنها به صورت احکام صادرهى “رسمى فرمایشى قانونى” (تو گیومه) فقط به انحرافى بودن آنها حکم مىکنند علتاش این است که هنوز از لحاظ تاریخى به آن جا نرسیدهایم که بتوان منحرف بودن آنها را از طریق استدلال منطقى ثابت کرد!
به هرحال، توضیحى بود که فکر کردم لازم است عرض شود.
نقاشى و شعر و تئاتر و باقى قالبهاى هنرى امروز دیگر فقط ابزارى براى سرگرمى و تفنن نیست. بچهى بازیگوش کودکستانىى دیروز، اکنون انسان پختهى کاملى است فهیم و پرتجربه و خردمند، که مىتواند جامعه را به درک خود و فرهنگ و مفهوم عمیق آزادىى اندیشه و رهائى از قید و بندهاى خرافات مدد برساند. و بىشک صرف «توانستن» ایجاد مسوولیت مىکند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس از آن همه کوشش و جوشش در به دست آوردن شیوههاى بیـان، اندیشهئى کارآیند را به معرفتى فراگیر مبدل کند حضورش جز به حضور قدحى خالى اما سخت پرنقش و نگار بر سفرهى بىآشگرسنهگان به چه مىماند؟
از اتهامات ما یکى این است که گویا مثـلا شعر عاشقانه را نمىپسنـدیم به این دلیل کوتهفکرانه که چنین اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانید «سیاسى») نیست. بگذارید براى آنکه ناگفتهئى بر زمین نماند این را گفته باشیم که قضا را آنچه مـا نمىپسندیم شعر سیـاسى است که بناگزیر از دریچه تنگ تعصبات سخن مىگوید و آنچه سخت اجتماعى مىشماریم شعر عاشقانه است که درس محبت مىدهـد. ما در دنیائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مىکنیم. دنیائى به وزن سرب و به رنگ سیاه و به طعم تلخ. مىبینید که در فاصلهئى کوتاه از خانه خودمان، براى پارهئى از مردم این روزگار، رهائى از یوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تیغ برکشیدن و کشتن دیگران است. مـا باید عشق را بیاموزیم تا بتوانیم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شویم.
گفتهاند مشت زنى سبب تقویت عضـلات و سرعت واکنش مىشود. مىبینیم که براى بسیارى کسـان این «وسیله» چنان به «هـدفى مجرد» تبدیل مىشود که حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واکنش و عضلات پولادین دیگر جز در همان صـحنه پیکار و جز در برابر حریف مقابل در هیچ عرصه دیگرى به دو پول سیاه نمىارزد. آقـاى کلى که روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمایش دادن پتک مشتهایش در مىنوشت احتمالا موجود مزاحمى نیست، منتها این سوآل اهل تعقل براى همیشه باقى مـىماند که اگر دستکش و کیسه تمرین و رینگ و سوت و داوران ریز و درشت و خیل ستایشگران بیکار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مىمانـد که جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر دیگرش خیر عـامى هـم دست کم براى جامعه گرفتار خویش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسیارى از هنرمندان را تنـها مىتوان با چیـزى نظیر «هنر» مشت بازان حرفهئى سنجید. سرورانى که براى آوردن آب به کنار جوى رفتهانـد وآب جـوى ایشـان را با خود برده است. همچنین مىتوان گفت بسیـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى کردهاند که در تاریخ رقص مىتوان دید: یعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نیمراهه دچار بىحاصلى شدن.
[...]
مطالعه مجموعههاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا باید شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ایران، در قرنهـاى سکوت، انسـان دوران سلطه قاجاریه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پردههاى نقاشان آن عصر هر آدمیزادى نمودار همه ابناى خویش است: چیزى که به دو ابروى پیوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصویر مىشـده است. هیچکس هیچکس نیست و هرکس همه است. و مىبینیم که نقاشان عصر، از دیدگاه انتقـادى، رسالت تاریخىشـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقیقـا از همین راه به انجام رساندهاند. «ناآگاهانه» از آن رو که بىگمان آنان نمىتوانستهاند قاضى هوشمند آثار یا داوران صاحب صلاحیت جامعـه خود باشنـد: پیشهورانى بودهانـد که از سـر ناگزیرى طبیعت طبقه خاصـى را چشمبسته عریان کردهاند بى این که خود بدانند چه مىکنند. دوره فروش نمىدانـد که مىتوان با یک نظر به کالاهـاى درون کولبـارهاش مشتریان ویژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زیبائى را برمـلا کرد. اگر آن نقاشان در پردههاى خود تنها به جزئیات لباس و پرده و آذینها پرداختهاند نه گناه ایشان است نه تعمـدى آگاهانه در کارشـان: حقیقت این است که انسان پیرامون این نقاشان، خود را در فضاى سرد میان پردهها و گلدانها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بىاحساس رقاصگـان از یاد برده است. اینجـا نقاش بینـوا تصـویرگر واقعیت محصـورهئىاست که در آن حقیقـتى مطرح نیست. محـدودهئى که آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پیوسته بازشناختـه مىشود و اگر در مثـل یکى چون کمالالملک به هر دلیل که باشد گوشه پردهئى از زندگى طبقات بیرون ارگ شاهى به کنار زند کارش راهى به دهکورهئى نمىبرد و حداکثر قضاوتى که درباره آن مىشود این است که شازده چیزمیزمیرزائى سرى بجنباند و بگوید:ـ با مزهس! خیلى با مزهس... فالگیر یهودى!
اما این حکایت دیروزها و دیسالها است. روزگار ما دیگر روزگار خاموشى نیست، هرچند که بازار دهانبندسازى همچنان پررونق باشد. روزگار تفنن و اینجور حرفها هـم نیست، چرا که امروزه روز آثار هنرى بر سر بازارها به نمایشعام در مىآید و دور نیست که بیننده، مدعىى بىگذشتى از آب درآید و براى گرفتن حق خود چنگ در گریبان هنرمند افکند. دور نیست که کسانى اثر هنرىى فاقد پیام و اشارت هنرمند فاقد بینش را ـ به هر اندازه هم که با شگردها و فوت و فنهاى بهتانگیز عرضه شده باشد ـ تنها در قیاس با ماشین ظریف و پیچیدهئى قضاوت کنند که در عمل کارى از آن ساخته نباشد.
این را نیز ناگفته نگذاشته باشیـم که هنرمند نیز ماننـد هر انسان دیگرى دست کم بدان اندازه آزاد هست که چیزى را بپذیرد و چیزى را به دورافکند. یکى بر آن است که هنر به خودى خود فرهنگ و تربیت است، یکى بر آن است که هنر مىتواند بر حسب پیام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در این میان کسان دیگرى هم هستند که مىگویند اکنون که هنرمنـد مىتوانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار کارش چیزى بگوید تا ما (دست کم ما مردم چپاول شونده و فریب خورنده را که بى هیچ تعارفى انسانهـاى جنوبى مىخوانند که در انتقال از امروز به فرداى خویش حرکتى ناگزیر در جهت فروتر شدن مىکنیـم و متأسفـانه از این حرکت نیز توهمى تقدیرى داریـم آگاهـى بدهد) چرا باید این امکـان والا را دست کـم بگیرد؟ ـ سخنى که راستى را به سـود هنرمند نیز هست که خـود قطرهئى از همـین اقیـانوس است. به قولى: «هنرمنـد این روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سکوهاى گرداگرد میدان ننشسته است که، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه یکى تماشاچى بى طرف، صحنه دریـدهشدن فریب خوردگان به چنگال شیران گرسنه را نقش کند. هنرمند روزگار مـا بر هیچ سکوئى ایمن نیست، در هیچ میدانى ناظـر مصـون از تعرض قضایـا نیست. او خود مىتواند در هر لحظه هم شیر باشد هم قربانى. زیرا همه چیز گوش به فرمان جبر بىاحساس و ترحمى است که سراسر جهان پهناور میدان کوچک تاخت و تـاز او است و گنهـکار و بیگناه و هواخواه و بىطرف نمىشناسـد.»
در چنین شرایطى کدام انسان شریف مىپذیرد که خود را به صرف این که اهل هنر است از معرکه دور نگه دارد؟ ما چنین «هنرى» را بهانهى غیرقابل قبول و عذر بتر از گناه کسانى مىشماریم که هنگام تقسیم مواجب و رتبه سرهنگاند و در معرکهى جدال بنهپا! ـ هنرمند در حضور قاضىى وجدان خود محکوم است در جبههى مبارزه با خطر متعهد کوششى بشود، و دریغا که سختىى کار او نیز درست در همین است:
نقش چهرههاى دردکشیدهئى که گرسنهگى مچالهشان کرده، به نیت ارائه دادن مشکلى جهانى چونگرسنهگى؟ ــ تصویر صفى بىانتها از مشتى انسان پا در زنجیر یوغ برگردن، به قصد باز نمودن فجایع ناشى از بهرهکشىى آدمى از آدمى؟ ــ یا تجسم محبوسى که میلههاى سیاه قفساش را به رنگ سفید مىانداید، به رسم هشدار دادن از خوش خیالىها؟ ــ
نه، مسلما هیچ کس مشوق سادهگرائى و سطحىنگرى، مبلغ خودفریبى و رفع تکلیف و خواستار خلق شعارهاى آبکىى بىارز نیست. رویهى دیگر هنر اعتلاى فرهنگ است، و بینش هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهىى عمیق و گسترده مىطلبد تا بتواند جوابگوى علل وجودى خویش در عرصهى زمان باشد، ـ چیزى که نام دیگرش مشارکت در همآوردى در صحنهى جهانىى فرهنگ بشرى است.
شمار زیادى از هنرمندان ما ترجیح مىدهند از همان مرز استادى در چم و خم و ارائهى شگردهاى فنىى کار پا فراتر نگذارند. ترجیح مىدهند ناطقانى بلبلزبان باشند اما سخنى از آن دست به میان نیاورند که احتمالا مالشان را بىخریدار بگذارد چه رسد به بازگفتن حقایقى که جان شیرینشان را به مخاطره اندازد.
برگرفته از http://roozna.com/2009/7/25/EtemaadMelli/976/Page/11/Index.htm
سلام کاوه جان... حال و احوال؟ امیدوارم رمقی برای ادامه زندگی برای همه ما باشه، امیدوارم...
فیلم مستند شاملو از بی بی سی رو که می دیدم احساس می کردم تک تک کلمات شاملو رو دوست دارم ... عجیبه! نمی خوام اسطوره از کسی بسازم اما گاهی شاملو توی ذهن من میل می کنه به طرف اسطوره شدن ... کجاهایی؟؟نیستی؟؟
سلام کاوه
چطوری؟ شناختی؟ دانشگاه رو یادت میاد؟
هنوزم خضعول می نویسی بلا؟
کی تو رو یادش میره؟
چطوری کاوه؟ این وبلاگ نویسیتم مثل شلم بازی کردنت اعصاب آدمو بهم میریزه.
راستی هنوزم اون موهای بورتو دم اسبی می بندی؟
چیه؟ یاد باختنات افتادی اعصابت خورد شد؟
تو را چه می شود کاوه! کجایی؟ در کدام بلاد آهنگری میکنی؟ اینجا گرد ننوشتن گرفته است! آینه اش غبار آلود است و آستانه اش خالی از میزبان! نگاهی بی انداز ب اطرافت! به لطف خورشید صبح شده است بیدار شو! سپیدار شو! ... آمده بودیم لینکتان را برباییم و در گوشه ای از بلاگ خودمان بگذاریم دیدیم که جا تر است و بچه نیست! این چه سری است به من بگو کاوه؟ بچه کجاست؟