در غیرقابل قبول بودن آثار فیلسوفنمایانی چون لوکاچ همان بس که مردم عادی که هیچ، من که خیر سرم کلی فلسفه و جامعهشناسی و ادبیات خواندهام هم بعد از 5بار خواندن بسیاری از بندهای "نظریهی رمان" هیچ چیز از آنها نفهمیدم.
از آنجا که به عنوان یک دانشآموختهی زبان و ادبیات، و کسی که چندین سال کار ترجمه و ویراستاری کرده، قریب به 92.73 درصد مطمئنم که از پس درک متون مختلف برمیآیم، لذا بدین وسیله تمامی تقصیر این نفهمیدن را متوجه نویسندهی مزبور دانسته، و با اعلام انزجار شدید از چنین قلمفرساییهای نامخاطبمحورانهای دست به اعتصاب کتاب زده و به مدت 1 ساعت از خواندن هرگونه متنی خودداری میکنم.
ته نوشت1: دوستان میپرسند چرا این قدر کم؟ و چرا اعلام اعتصاب نامحدود نمیکنی؟
چه کنم که فردا و پسفردا امتحان دارم.
در این مورد خاص دستمان بسته است دیگر!
تهنوشت2: اونور هم به روز است.
برای عادلی که میخواهد عادل بماند
... دیگر سرود "حیوانات انگلیس" شنیده نشد و به جای آن مینیماس* شاعر شعری ساخت که مطلع آن این بود:
قلعهی حیوانات، قلعهی حیوانات
هرگز از من به تو آسیبی نخواهد رسید!
(قلعهی حیوانات، پایان بخش هفت)
فکرش را میکردید روزی برسد که ابزار سلطه خود به عرصهای برای مقاومت تبدیل شود و رسانهی ملی و پربینندهترین برنامهاش متهم به پایمالی ارزشها شوند؟ عادل فردوسیپور و 90 را هم اینها نمیتوانند تاب بیاورند. این قدرت آن چنان انحصارطلب شده که یادش برود کارکرد ایداولوژیک رسانه را، و فراموش کند که با همین فوتبال و برنامهی 90 چه قدر میتوان سر مردم را گرم نگه داشت. آن قدر حساس شده، که حتی یادش میرود ـ یا شاید هم لزومی نمیبیند ـ که سیاست مدارانه برخورد کند. در روزهایی که به بهانهی غزه روزنامه میبندد، دفتر حقوق بشر تعطیل میکند و ... کم مانده هوس کند که در شبکه سوم را هم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی(سازمان ورزش و یک فدراسیون) تخته کند. فعلن تنها یک چیز اهمیت دارد: آسیب نرسیدن به قلعه!
*چیزی معادل بهرام شفیع
در نمایش دستههای سوگ، میتوانی دید قدرت را که چگونه بدنها را سامان میدهد: مردان، در صف، با فاصله، با زور در بازو که زنجیر را و طبل و سنج را به جنبش وامیدارد، رقص پاها که با ضربآهنگ موسیقی تنظیم میشود و قدرت دستان پرچمدار نوجوان و کمر علمدار جوان. همه چیز نمایش مردانه است و زنان درپی میآیند: کنار هم، بینظم، با درنگی در قدمهای کوتاهشان و تنها نظارهگر. و چه کسی میداند که شاید بزرگترین دلمشغولی جوانانِ در صفِ نمایش، نمایاندن خود به دختران نظارهگر انتهای صف باشد. همچنان که خیابانپیمایی دستهها و نمایششان بازی قدرت است تا آشکار شود علم و کتل و زنجیرزن کدام هیات بیشتر است و علامتهاشان که به هم سلام میدهند کدام بزرگتر؟
گرچه، بازی علامتها دیرزمانیست بیرونق شده؛ که پیشترها یادم است که علامت 51 پر هم بود، نه چون حالا 11 و 13 و خیلی که شاخ و شانه بخواهند کشید 23پر. قدرت اکنون در میدان هنر مبارز میطلبد: آنکه بهتر تواند خواند و آنکه بهتر تواند نواخت. آنکه پرچمها و زنجیرهایاش گران و گرانسنگترند، مهتابیها و شمعهایاش رنگین و درخشانتر، و شمعگردانهای شامغریباناش(دخترکان و پسرکان جوان و نوجواناش را میگویم) آراستهتر، زیباتر و مد روز تر.
پیشتر، زیبایی هیات(بخوانید جمع) سنجیده میشد و بزرگی و پیوستگیاش؛ پس میگفتند که "مال هیات ...ام". اکنون اما، نام دستهها را نمیدانی و زیبایی فرد مهمتر است؛ زیباتر زنجیرزدناش، زیباتر لباسی که به تن کرده، زیباتر چفیه بستناش(چه که این روزها چفیه هم مد بالاشهریها شده) و زیباتر آرایش مویاش(نه آنگونه که همگان میخواهند، که آنگونه که خود میپسندد و آن که باید بپسندد).
این همه حکایت نظم مسلط است که از دست میرود، و از آن سو، قدرت مسلط به چه عرصهها که دست نمیاندازد: CDمجاز نوحه توزیع و توصیه میشود و درمییابی که نوحهی غیر مجاز هم هست. هیاتها ثبت میشوند، با اساسنامه و هیات موسس و سهم بودجهی سالانه. شمایلها برچیده میشوند و قمهزنها محکوم به زندان و هر سازی را رخصت کوک شدن در نمایش سوگ نیست، همان طبل و سنج و اگر بود نی همه را بس.
تنها یک چیز در این میان تغییر نکرده باقی مانده است؛ آن تنها انگیزهی جمعی مشترک، آن یگانهی کنشهای فردی همسو، آنها بیهمتا نماد همبستگی اجتماعی: ایستادن در صف نذری، صف شکم.
... و خوشا کودکی؛ چه که این بازی برای کودکان تنها بازیست و دختر بچگان را هنوز میتوان دید: در صف زنجیرزنان خردسال یا پابهپای پرچمداران آغاز صف... با خندهی بیغش رضایت بر لبانشان.
ته نوشت: تا یادم نرفته همایش شیرخوارگان حسینی را فاکتور بگیرید از این کلام آخر!
امروز این متن از راه ای-میل به دستم رسید. قابل توجه دوستانی که به پارادایم، گفتمان،ایداولوژی، پیروی از قاعده و سایر مفاهیم مرتبط علاقهمندند: موضع جامعهشناسانه(مطالعات فرهنگیانه) خود را مشخص کنید. هماکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.
چگونه یک پارادایم شکل می گیرد؟
گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان موزگذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان میرفت دانشمندان بر روی سایر میمونها آب سرد میپاشیدند. پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان میرفت سایرین او را کتک میزدند. پس ازمدتی دیگر هیچ میمونی علیرغم وسوسهای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمیداد.
دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی ازمیمونها را جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داداین بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
پس از چند بار کتک خوردن میمون جدید با این که نمیدانست چرا؟ اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود. میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند. آن چیزی که باقی مانده بود گروهی متشکل از 5 میمون جدید بود که با اینکه هیچگاه آب سردی بر روی آنها پاشیده نشده بود، میمونی که بالای نردبان میرفت را کتک میزدند. اگر امکان داشت که ازمیمونها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان میرود را کتک میزنند شرط خواهیم بست که جواب آنها این خواهد بود : " من نمیدانم، این اتفاقی است که اطرافمان می افتد! " این جواببه نظر شما در جامعه امروزی ما آشنا نمیآید ؟ ! فرصت ارسال این را برای اطرافیانتان از دست ندهید! چون این امکان می رود که بعد ازمطالعه این متن از خودشان بپرسندکه : چرا ما گاهی اوقات کارهایی را که دیگران انجام میدهندکورکورانه ادامه داده و پیروی می کنیم و غافلیم از اینکه دلیل انجام آن کار را عاقلانه و با استدلال صحیح پی گیری کنیم.
در بند مقررات کشیدن سرمایه مالی، یا گذر از سرمایه داری؟
لوسین سو - مترجم: مرمر کبیر
منبع: لوموند دیپلماتیک
منبع ترجمه: اخبار روز
• تقریبا موفق شده بودند ما را متقاعد کنند که: پایان تاریخ فرارسیده و با توافق و رضایت جمعی، سرمایه داری شکل نهایی سازماندهی اجتماعی است... و در این میان تنها چند فرد تهی مغز معلوم نیست هنوز پرچم کدام آینده را مثل جغجغه به حرکت در می آورند. زمین لرزه مالی شگفت انگیز اکتبر ۲۰۰۸ با یک تنش از پایه بنای این نظریه را در هم ریخت ...
ادامه مطلب ...دلم میخواست میتونستم تظاهرات راه بندازم، برم تو خیابونا، شعار بدم، عکس بگیرم، با همفکرام بیانیه صادر کنم، ترجمهش کنم و تا جایی که میتونم تو تلویزیونا، رادیوها، وبلاگا، چت روما و اصلن هر جای دنیا که دستم میرسه داد بزنم که: یکی جلوی این کثافتای اسراییلی رو بگیره...
دلم میخواست میتونستم این کارا رو بکنم و به اسم کس دیگه و اندیشهی دیگه و مسلک دیگهیی تموم نشه، که کسی مصادرش نکنه...
دلم میخواست میتونستم این کارا بکنم و کسی از دور و بریام چپ چپ نیگام نکنه که انگار گماشتهی آقایونم، یا مخمو اینا پر کردن از داستانای ایداولوژیکشون...
.
.
دلم میخواست جای این که بشینم یه گوشهای و عوض این کارا، مسخره بودن نسخهی حکومتیشو به ریشخند بگیرم، میتونستم بخشی از یه جنبش جهانی مقاومت باشم که نذاره امپراطوری، با اون سیبل پرتاب کفشش، لحظهی آخر حتی اسم اسراییل رو هم از بیانیهی شورای امنیت بکشه بیرون...
دلم میخواست اگه خواستم یه بخشی از مقاومت یه کوچیک جلوی یه بزرگ باشم، بخشی از دستگاه فشار یه بزرگ برای کوبیدن یه عالمه کوچیک دیگه نشم...
دلم میخواست اگه گفتم از نظر من کشوری به نام اسراییل نباید وجود داشته باشه، مشروع نیست و ای کاش که یه روز کلا نباشه، همکلاسیم یه جوری نیگام نکنه که انگار از صلالهی ا.ن هستم یا از متحجرای وهابی...
دلم میخواست وقتی نقد مینویسم رو فیلمای هالیوود، که وقتی زایون ماتریکس رو مسخره ترین بخش فیلم میدونم، رفیقم دادش درنیاد که: لابد زیاد "سینما و سلطه" دیدی، مخت تاب ورداشته...
.
.
دلم میخواست میتونستم یه بار بیدغدغهی شنیدن نام حضرات، بشینم و تا ته سخنرانی نصرا... رو گوش بدم و کیف کنم...
دلم میخواست کشورم و دولتش این قدر اعتبار داشت که سفت و مغرور وایسم و به این عربای بیبخار بگم که اگه چار تا دولت حسابی داشتن که تا حالا دست کم جلوی هژمونی عربستان وایساده بود، که اگه عرق عربیشونو جای اینکه واسه جزایز سهگانه و خلیج عربینشدشون صرف کنن، واسه اینجور وقتا نگه میداشتن، کمتر از این افتضاحات اسلامی رخ میداد، اونم درست اول ماه حرام...
دلم میخواست بعد نیمساعت شنیدن و دیدن اخبار فلسطین، یهو یه خبر کوچولو یادم نندازه که این نیم ساعت خبر و نیم ساعتهای دیگهی این چند روز، واسه اینه که یادم بره طرح تحول اقتصادی فردا قراره بره مجلس، که دیگه استیضاحی در کار نیست، که ...
.
.
میخواستم به سیاق نمایشنامهها یه گفتگو بنویسم راجع به هابرماس که دلش میخواد همه چیز دنیا با گفتگوی آزاد تو کافههای عرصهی عمومی حل بشه...
اما الآن فقط دلم میخواد این چیزایی که نوشتم رو تو ذهنم قرقره کنم...
دلم میخواد Imagine جون بائز رو تا ته شب گوش بدم...
هابرماس و باقی خوشبینهای خونترس هم تا اطلاع ثانوی برن کشکشونو بسابن...
فعلن جایی واسه پیرمردا نیست...
جهان یک نهاد [درمانگاه] بزرگ است. درمانگاهی که در آن حاکمان روان شناسان اند و مردم بیماران. هر روز نقش جُرم شناسان، روانپزشکان و همه کسانی که رفتار روحی انسان را معاینه می کنند گسترده تر می شود. به همین جهت قدرت سیاسی در صدد است یک وظیفه جدید، یعنی وظیفه درمانگری را به عهده بگیرد ...
از دید فوکو، مهمترین گفتمانها در مدرنیته آنهایی هستند که هم بدن اجتماعی و هم بدن فردی را تنظیم میکنند. او دانش پزشکی غرب را بهترین نمونهی شکل مدرنی از دانش میداند که قدرت زیستی و قدرت کالبدی را توامان اعمال میکند.
به یاد دارم جدل خوشایندی را که با دوستی نازنین داشتم بر سر این که فوکو جامعهشناس است یا فیلسوف. آن دوست دلسپردهی فلسفه بود و من هم پایدر راه جامعهشناسی. برای ختم به خیر شدن بحثمان از توضیح یکی از استادانام سود جستم و گفتم: اصلا بهتر است (به امثال فوکو)بگوییم اندیشمند. دوست خندید و گفت: هه! این که یعنی همان فیلسوف!
میشل فوکو هم جامعهشناس بدن است و هم نظریهپردازی پساساختارگرا. او با بهرهگیری از نظریهی پساساختارگرایی توضیح میدهد که چگونه تاثیرات اجتماعی و فرهنگی بر بدن، بسته به زمان و مکان، خصیصههای عمومی و طبیعی بدن را به شکلهایی متفاوت تعریف میکنند و چگونه تعاریف فرهنگی از رفتار بهنجار و نابهنجار، به تنظیم باورهای مردم دربارهی بدنهایشان و این که چه باید و نبایدهایی را در مورد بدنشان رعایت کنند میانجامد.
شاید این سخن کلیشهای باشد که عرصهی اجتماع عرصهی قواعد است، درست همانطور که طبیعت عرصهی قوانین طبیعی و قواعد وحش است. تنها رفتار عاملان انسانیست که، به ویژه در پهنهی اجتماع، با قواعدی محدود و هدایت میشود، و به همین سبب رفتار عاملان را میتوان با ارزیابیهای هنجاری به درست و نادرست، مناسب و نامناسب و عقلانی و غیر عقلانی تقسیم کرد. در راه تبدیل شدن به عضو مفیدی از جامعه، بخشی از آموزشهای هر کودکی ـ در خانه و مدرسهـ فراگیری قواعد "بازی" است. در پرتو معیارهای هنجاری یک جامعه میتوان چرایی کنش اعضای منفرد آن جامعه را توضیح داد(Stueber, K.R., p.307).
بعضی نظریهپردازان را که میخواهی نقد کنی، میبینی که چغرند. گویی به این راحتیها تن به نقد نمیدهند و از دستات لیز میخورند اگر بخواهی زیاده بفشاریشان. بوردیو چنین است، همچنان که گیدنز، و البته این تنها شباهتشان نیست. این دو پرچمدار جامعهشناسی در زمان و مکانی که سایرین به اردوهای دیگر سو پیوستهاند، از نبوغ و پرکاری و انعطاف پذیری نظری خود بارویی تازه پی افکندهاند برای دفاع از جامعهشناسی. نظریههاشان را که میخوانی هم لب میگشایی به تحسین که چه زیبا و کارا از ترکیب رویکردهای دیگران راه دیگر ساختهاند و انگشت به دهان میمانی از تدقیق و باریکبینی و گاه حتی دگراندیشیشان دربارهی مفاهیمی چون ساختار و ریختار و کردار و ... ، و هم لب میگزی از حرص که چه ساده مثبتاندیشاند و چه آسان میتوانند بگریزند از نقدی که روا میداری به مواضعشان، چه که در بسیاری اوقات موضعی کمابیش محافظهکارانه دارند، بس که سنگر گرفتهاند پشت همهی رویکردهای دیگران یا ابهام زبان سخت خودشان.
ادامه مطلب ...
چکیدهای از مقالهای به همین نام از استیو سیدمن؛ ت: جمال محمدی*
سیدمن در این مقاله نخست به تاریخچه و داستان شکلگیری مطالعات فرهنگی میپردازد. همزمان با اعلام وجود گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه بیرمنگام، موج اول مطالعات فرهنگی را ویلیامز و هوگارت به راه انداختند. این دو که گرایش عمدهشان به ادبیات بود با پرداختن به فرهنگ طبقهی کارگر انگلستان کار خود را آغازیدند. محور کاری عمدهی نسل اول تحلیل فرهنگ از خلال بررسی زندگی روزمره بود.
موج دوم مطالعات فرهنگی با گسترش بیشتر این رشته(که البته هنوز به آمریکا نرسیده بود) کوشید تا فرهنگ را به مثابه بخشی از بازتولید روزمرهی زندگی اجتماعی معرفی کند و آن را درسطح معنا، ساختار اجتماعی، روابط قدرت و تاریخ تحلیل کند.
اما در آمریکا، مطالعات فرهنگی رشدی دیرتر و دیگرگونه داشت. این رشته در ایالات متحده به نوعی محصول واکنش چپ دانشگاهی به پروبلماتیزه شدن مارکسیزم بود. بزرگترین ویژگی نحلهی آمریکایی مطالعات فرهنگی متنی کردن پدیدههای اجتماعی بود.
چرخش زبانی(Linguistic turn ) تحول بزرگی بود که در قرن بیستم در رابطهی میان فلسفه(و صد البته علوم اجتماعی) و زبان رخ داد. بنمایهی این چرخش در چگونگی تلقی از زبان نهفته بود، که تا پیش از آن تنها به عنوان ابزار توصیف شناخته میشد. چرخش زبانی، زبان را به مثابه بخشی از خود کنش اجتماعی و عاملی که میانجی کردار اجتماعیست معرفی کرد.
از چشم خریدار
داشتن هر ایدهآلی لزوما بد نیست. مثالهایی که در قسمت پیش آوردم شاید کمی اغراقشده و افراطی باشند. بسیارند کسانی که ایدهآلهاشان آنقدرها هم غلیظ نیست و یا منطق و تجربهی زندگی بخشهایی از رویاهاشان را تعدیل میکند. بالاخره در دنیای احتمالات این امکان وجود دارد که شماری از افراد به ایدهآلهای خود دست پیدا کنند و از قضا این همان مواردیست که بر سر زبان میافتد و مشهور و گاه حتی تبدیل به افسانه میشود. اما در دید من بسیار مهمتر از داشتن یا نداشتن ایدهآل نگرش و رویکردیست که ما در زندگی نسبت به دنیای پیرامون و دیگران داریم. من در این میان جای خالی چیزی را میبینم که پیشتر از آن به عنوان زایایی نام بردم؛ آیا ما میخواهیم ایدهآلمان را بیابیم و به چنگ آوریم یا میکوشیم آن را بسازیم؟
اسارت در بند رویاها
زمانی که ما چیزی یا کسی(مانند همسر/معشوق) را به شکل ایدهآل در ذهن خود میپرورانیم، فهرستی طولانی از ویژگیهایش را در ذهن میآوریم و برای آن یک قالب یا الگوی از پیش معلوم میسازیم که حدود و ثغورش محدود است به شناخت، درک و دادههای ما تا آن زمان ـ که بیگمان ناقص است و احتمالا آلوده به تحریفهای شناختی*ـ و نیز پردازش تخیلمان که تحت تاثیر بسیاری از عوامل ناخودآگاه قراردارد. از آن پس هر آن چه از پیش چشمانمان میگذرد را با همان قالب میسنجیم و تنها چیزهایی/کسانی را میپذیریم که با الگوی ما جور دربیایند و این یعنی چشم پوشیدن از بیشمار موارد منحصر به فردی که هر یک فارغ از ضعفها و کاستیهاشان، به نوبهی خود ارزشمندند و بالقوه میتوانند جای خالی آن چیز یا کس را در زندگی ما پر کنند.
ادامه مطلب ...
ما، آدمهای قرن بیستویکمی، در برخورد با مسایلی مثل ازدواج، رابطه با جنس مخالف و ... همیشه به نوعی با مفهوم عشق و تعریفهای گوناگون آن درگیر میشویم. اینکه تلقی هر یک از ما از عشق و چگونگی به وجود آمدن آن چیست شاید به نگرش کلی ما به زندگی و الگوی رفتاری ما در دیگر جنبههای آن بستگی زیادی داشته باشد. برایام جالب بود که اندکی دربارهی انواع این نگرشها بنویسم. متن زیر کوششیست در این راستا، گرچه که احتمالا هنوز ناقص باشد. امیدوارم در کامل کردناش کمکام کنید.
یک سال پیش بود گمانم که برای یک نشریهی تخصصی شهرسازی از چند نفر از جمله من پرسیده شد که شهر زیبا را چگونه شهری میدانیم. متن زیر پاسخ آن زمان من بود که نمیدانم تا چه حد به کار آن نشریه آمد، به هر حال بازتابیست از نظرات یا بهتر بگویم آرزوهای من دربارهی شهری زیبا.
میگویند واژهی شهر با شار در پیوند است و شهرستان(شارستان) جاییست که جریان(شارش) وجود داشته باشد؛ جریان انسانها، جریان زندگی. شهر زیبا شهریست که به من فرصت دیدن این جریانها را بدهد: دیدن آدمها، طبیعت، آسمان و خودم. شهری که بتوان فرهنگاش را دید. شهری که در پس زیبایی ظاهرش زیبایی معنا هم نهفتهباشد و جاری. شهری که مرا با خودم و دیگران بیگانه نکند، آشفتهام نکند و به هراسام وا ندارد.
چکیده
بحث دیرپای ترجمهپذیری/ ناپذیری آثار ادبی تا کنون بارها در نشستهای ادبی و دانشجویی انجام گرفتهاست. از همین روست که شاید تکرار آن بیهوده به نظر بیاید. با این وجود برآنم که در این مقاله به یکی از راههای پیشنهادی (و البته آزموده) ای بپردازم که میتواند کفهی ترازو را، به رغم پذیرشِ ترجمهناپذیر بودنِ متن های ادبی، به سود ترجمه پذیری این آثار سنگین کند. شیوهای که بیگمان دوستداران ادبیات تا کنون بارها با آن برخورد داشتهاند: به کارگیری پانوشت ها(افزودههای مترجم)، که در بسیاری از ترجمهها به فراخور احساس نیاز مترجمان به کار آمدهاست، اما منتقدان و صاحبنظران آن را یکسان ارزشگذاری نمیکنند.