کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

کـــاوه در آینــــه

جایی برای اندیشه های من و ... مطالعات فرهنگی

اعتصاب کتاب

در غیرقابل قبول بودن آثار فیلسوف­نمایانی چون لوکاچ همان بس که مردم عادی که هیچ، من که خیر سرم کلی فلسفه و جامعه­شناسی و ادبیات خوانده­ام هم بعد از 5بار خواندن بسیاری از بندهای "نظریه­ی رمان" هیچ چیز از آن­ها نفهمیدم.

 

از آن­جا که به عنوان یک دانش­آموخته­ی زبان و ادبیات، و کسی که چندین سال کار ترجمه و ویراستاری کرده، قریب به 92.73 درصد مطمئنم که از پس درک متون مختلف برمی­آیم، لذا بدین وسیله تمامی تقصیر این نفهمیدن را متوجه نویسنده­ی مزبور دانسته، و با اعلام انزجار شدید از چنین قلم­فرسایی­های نامخاطب­محورانه­ای دست به اعتصاب کتاب زده و به مدت 1 ساعت از خواندن هرگونه متنی خودداری می­کنم.

 

ته نوشت1: دوستان می­پرسند چرا این قدر کم؟ و چرا اعلام اعتصاب نامحدود نمی­کنی؟

چه کنم که فردا و پس­فردا امتحان دارم.

در این مورد خاص دست­مان بسته است دیگر!

 

ته­نوشت2: اون­ور هم به روز است.

مقاومت در سنگر خودی

برای عادلی که می­خواهد عادل بماند

 

... دیگر سرود "حیوانات انگلیس" شنیده نشد و به جای آن می­نی­ماس* شاعر شعری ساخت که مطلع آن این بود:

قلعه­ی حیوانات، قلعه­ی حیوانات

هرگز از من به تو آسیبی نخواهد رسید!

                                                 (قلعه­ی حیوانات، پایان بخش هفت)

اینجا 

این یکی  

و این...

 

فکرش را می­کردید روزی برسد که ابزار سلطه خود به عرصه­ای برای مقاومت تبدیل ­شود و رسانه­ی ملی و پربیننده­ترین برنامه­اش متهم به پایمالی ارزش­ها شوند؟ عادل فردوسی­پور و 90 را هم اینها نمی­توانند تاب بیاورند. این قدرت آن­ چنان انحصارطلب شده که یادش برود کارکرد ایداولوژیک رسانه را، و فراموش کند که با همین فوتبال و برنامه­ی 90 چه قدر می­توان سر مردم را گرم نگه داشت. آن قدر حساس شده، که حتی یادش می­رود ـ یا شاید هم لزومی نمی­بیند ـ که سیاست مدارانه برخورد کند. در روزهایی که به بهانه­ی غزه روزنامه می­بندد، دفتر حقوق بشر تعطیل می­کند و ... کم مانده هوس کند که در شبکه سوم را هم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی(سازمان ورزش و یک فدراسیون) تخته کند. فعلن تنها یک چیز اهمیت دارد: آسیب نرسیدن به قلعه!

 

 

*چیزی معادل بهرام شفیع

در نمایش سوگ

در نمایش دسته­های سوگ، می­توانی دید قدرت را که چگونه بدن­ها را سامان می­دهد: مردان، در صف، با فاصله، با زور در بازو که زنجیر را و طبل و سنج را به جنبش وامی­دارد، رقص پاها که با ضرب­آهنگ موسیقی تنظیم می­شود و قدرت دستان پرچم­دار نوجوان و کمر علم­دار جوان. همه چیز نمایش مردانه است و زنان درپی می­آیند: کنار هم، بی­نظم، با درنگی در قدم­های کوتاه­شان و تنها نظاره­گر. و چه کسی می­داند که شاید بزرگ­ترین دل­مشغولی جوانانِ در صفِ نمایش، نمایاندن خود به دختران نظاره­گر انتهای صف باشد. هم­چنان که خیابان­پیمایی دسته­ها و نمایش­شان بازی قدرت است تا آشکار شود علم و کتل و زنجیرزن کدام هیات بیشتر است و علامت­هاشان که به هم سلام می­دهند کدام­ بزرگ­تر؟  

 

گرچه، بازی علامت­ها دیرزمانی­ست بی­رونق شده؛ که پیش­ترها یادم است که علامت 51 پر هم بود، نه چون حالا 11 و 13 و خیلی که شاخ و شانه بخواهند کشید 23پر. قدرت اکنون در میدان هنر مبارز می­طلبد: آن­که بهتر تواند خواند و آن­که بهتر تواند ­نواخت. آن­که پرچم­ها و زنجیرهای­اش گران و گران­سنگ­ترند، مهتابی­ها و شمع­های­اش رنگین و درخشان­تر، و شمع­گردان­های شام­غریبان­اش(دخترکان و پسرکان جوان و نوجوان­اش را می­گویم) آراسته­تر، زیبا­تر و مد روز تر.

 

پیش­تر، زیبایی هیات(بخوانید جمع) سنجیده می­شد و بزرگی و پیوستگی­اش؛ پس می­گفتند که "مال هیات ...ام". اکنون اما، نام دسته­ها را نمی­دانی و  زیبایی فرد مهم­تر است؛ زیباتر زنجیرزدن­اش، زیباتر لباسی که به تن کرده، زیباتر چفیه بستن­اش(چه که این روزها چفیه هم مد بالاشهری­ها شده) و زیباتر آرایش موی­اش(نه­ آن­گونه که همگان می­خواهند، که آن­گونه که خود می­پسندد و آن که باید بپسندد).

 

این­ همه حکایت نظم مسلط است که از دست می­رود، و از آن سو، قدرت مسلط به چه عرصه­ها که دست نمی­اندازد:  CDمجاز نوحه توزیع و توصیه می­شود و درمی­یابی که نوحه­ی غیر مجاز هم هست. هیات­ها ثبت می­شوند، با اساس­نامه و هیات موسس و سهم بودجه­ی سالانه. شمایل­ها برچیده می­شوند و قمه­زن­ها محکوم به زندان و هر سازی را رخصت کوک شدن در نمایش سوگ نیست، همان طبل و سنج و اگر بود نی همه را بس.

 

تنها یک چیز در این میان تغییر نکرده باقی مانده است؛ آن تنها انگیزه­ی جمعی مشترک، آن یگانه­ی کنش­های فردی همسو، آنها بی­همتا نماد همبستگی اجتماعی: ایستادن در صف نذری، صف شکم.

 

... و خوشا کودکی؛ چه که این بازی برای کودکان تنها بازی­ست و دختر بچگان را هنوز می­توان دید: در صف زنجیرزنان خردسال یا پابه­پای پرچم­داران آغاز صف... با خنده­ی بی­غش رضایت بر لبان­شان.

 

ته نوشت: تا یادم نرفته همایش شیرخوارگان حسینی را فاکتور بگیرید از این کلام آخر!

چگونه یک پارادایم شکل می گیرد؟

امروز این متن از راه ای-میل به دستم رسید. قابل توجه دوستانی که به پارادایم، گفتمان،ایداولوژی، پیروی از قاعده و سایر مفاهیم مرتبط علاقه‌مندند: موضع جامعه‌شناسانه(مطالعات فرهنگیانه) خود را مشخص کنید. هم‌اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.

 

 

چگونه یک  پارادایم  شکل می گیرد؟   

 

گروهی از دانشمندان 5 میمون را در قفسی قرار دادند. در وسط قفس یک نردبان و بالای نردبان موزگذاشتند. هر زمانی که میمونی بالای نردبان می‌رفت دانشمندان بر روی سایر میمون‌ها آب سرد می‌پاشیدند. پس از مدتی، هر وقت که میمونی بالای نردبان می‌رفت سایرین او را کتک می‌زدند. پس ازمدتی دیگر هیچ میمونی علی‌رغم وسوسه‌ای که داشت جرات بالا رفتن از نردبان را به خود نمی‌داد.

دانشمندان تصمیم گرفتند که یکی ازمیمون‌ها را جایگزین کنند. اولین کاری که این میمون جدید انجام داداین بود که بالای نردبان برود که بلافاصله توسط سایرین مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

پس از چند بار کتک خوردن میمون جدید با این که نمی‌دانست چرا؟ اما یاد گرفت که بالای نردبان نرود. میمون دومی جایگزین گردید و همان اتفاق تکرار شد. سومین میمون هم جایگزین شد و دوباره همان اتفاق (کتک خوردن) تکرار گردید. به همین ترتیب چهارمین و پنجمین میمون نیز عوض شدند. آن چیزی که باقی مانده بود  گروهی متشکل از 5 میمون جدید بود که با اینکه هیچ‌گاه آب سردی بر روی آن‌ها پاشیده نشده بود، میمونی که بالای نردبان می‌رفت را کتک می‌زدند. اگر امکان داشت که ازمیمون‌ها بپرسند که چرا میمونی که بالای نردبان می‌رود را کتک می‌زنند شرط خواهیم بست که جواب آن‌ها این خواهد بود : " من نمی‌دانم، این اتفاقی‌ است که اطرافمان می‌ افتد! " این جواببه نظر شما در جامعه امروزی ما آشنا نمی‌آید ؟ ! فرصت ارسال این را برای اطرافیانتان از دست ندهید! چون این امکان می رود که بعد ازمطالعه این متن از خودشان بپرسندکه : چرا ما گاهی اوقات کارهایی را که دیگران انجام می‌دهندکورکورانه ادامه داده و پیروی می کنیم و غافلیم از اینکه دلیل انجام آن کار را عاقلانه و با استدلال صحیح پی گیری کنیم.

ضد حمله‌ی مارکس

در بند مقررات کشیدن سرمایه مالی، یا گذر از سرمایه داری؟  

لوسین سو - مترجم: مرمر کبیر  

  

منبع: لوموند دیپلماتیک    

منبع ترجمه: اخبار روز 

 

• تقریبا موفق شده بودند ما را متقاعد کنند که: پایان تاریخ فرارسیده و با توافق و رضایت جمعی، سرمایه داری شکل نهایی سازماندهی اجتماعی است... و در این میان تنها چند فرد تهی مغز معلوم نیست هنوز پرچم کدام آینده را مثل جغجغه به حرکت در می آورند. زمین لرزه مالی شگفت انگیز اکتبر ۲۰۰۸ با یک تنش از پایه بنای این نظریه را در هم ریخت ...

ادامه مطلب ...

از غزه تا هابرماس

دلم می­خواست می­تونستم تظاهرات راه بندازم، برم تو خیابونا، شعار بدم، عکس بگیرم، با هم­فکرام بیانیه صادر کنم، ترجمه­ش کنم و تا جایی که می­تونم تو تلویزیونا، رادیوها، وبلاگا، چت روما و اصلن هر جای دنیا که دستم میرسه داد بزنم که: یکی جلوی این کثافتای اسراییلی رو بگیره...

دلم می­خواست می­تونستم این کارا رو بکنم و به اسم کس دیگه و اندیشه­ی دیگه و مسلک دیگه­یی تموم نشه، که کسی مصادرش نکنه...

دلم می­خواست می­تونستم این کارا بکنم و کسی از دور و بریام چپ چپ نیگام نکنه که انگار گماشته­ی آقایونم، یا مخمو اینا پر کردن از داستانای ایداولوژیکشون... 

.

دلم می­خواست جای این که بشینم یه گوشه­ای و عوض این کارا، مسخره بودن نسخه­ی حکومتی­شو به ریش­خند بگیرم، می­­تونستم بخشی از یه جنبش جهانی مقاومت باشم که نذاره امپراطوری،­ با اون سیبل پرتاب کفشش، لحظه­ی آخر حتی اسم اسراییل رو هم از بیانیه­ی شورای امنیت بکشه بیرون...

دلم می­خواست اگه خواستم یه بخشی از مقاومت یه کوچیک جلوی یه بزرگ باشم، بخشی از دستگاه فشار یه بزرگ برای کوبیدن یه عالمه کوچیک دیگه نشم...

دلم می­خواست اگه گفتم از نظر من کشوری به نام اسراییل نباید وجود داشته باشه، مشروع نیست و ای کاش که یه روز کلا نباشه، هم­کلاسیم یه جوری نیگام نکنه که انگار از صلاله­ی ا.ن هستم یا از متحجرای وهابی...

دلم می­خواست وقتی نقد می­نویسم رو فیلمای هالیوود، که وقتی زایون ماتریکس رو مسخره ترین بخش فیلم می­دونم، رفیقم دادش درنیاد که: لابد زیاد "سینما و سلطه" دیدی، مخت تاب ورداشته... 

.

دلم می­خواست می­تونستم یه بار بی­دغدغه­ی شنیدن نام حضرات، بشینم و تا ته سخنرانی نصرا... رو گوش بدم و کیف کنم...

دلم می­خواست کشورم و دولتش این قدر اعتبار داشت که سفت و مغرور وایسم و به این عربای بی­بخار بگم که اگه چار تا دولت حسابی داشتن که تا حالا دست کم جلوی هژمونی عربستان وایساده بود، که اگه عرق عربی­شونو جای این­که واسه جزایز سه­گانه­ و خلیج عربی­نشدشون صرف کنن، واسه این­جور وقتا نگه می­داشتن، کمتر از این افتضاحات اسلامی رخ میداد، اونم درست اول ماه حرام...

دلم می­خواست بعد نیم­ساعت شنیدن و دیدن اخبار فلسطین، یهو یه خبر کوچولو یادم نندازه که این نیم ساعت خبر و نیم ساعت­های دیگه­ی این چند روز، واسه اینه که یادم بره طرح تحول اقتصادی فردا قراره بره مجلس، که دیگه استیضاحی در کار نیست، که ...

.

.

می­خواستم به سیاق نمایش­نامه­ها یه گفتگو بنویسم راجع به هابرماس که دلش می­خواد همه چیز دنیا با گفتگوی آزاد تو کافه­های عرصه­ی عمومی حل بشه...

اما الآن فقط دلم می­خواد این چیزایی که نوشتم رو تو ذهنم قرقره کنم... 

دلم می­خواد Imagine جون بائز رو تا ته شب گوش بدم...

هابرماس و باقی خوشبین­های خون­ترس هم تا اطلاع ثانوی برن کشک­شونو بسابن...

فعلن جایی واسه پیرمردا نیست...

فوکو(۲)

جهان یک نهاد [درمانگاه] بزرگ است. درمانگاهی که در آن حاکمان روان شناسان اند و مردم بیماران. هر روز نقش جُرم شناسان، روانپزشکان و همه کسانی که رفتار روحی انسان را معاینه می کنند گسترده تر می شود. به همین جهت قدرت سیاسی در صدد است یک وظیفه جدید، یعنی وظیفه درمانگری را به عهده بگیرد ...   

از دید فوکو، مهم­ترین گفتمان­ها در مدرنیته آنهایی هستند که هم بدن اجتماعی و هم بدن فردی را تنظیم می­کنند. او دانش پزشکی غرب را بهترین نمونه­ی شکل مدرنی از دانش می­داند که قدرت زیستی و قدرت کالبدی را توامان اعمال می­کند.

ادامه مطلب ...

فوکو(۱)

به یاد دارم جدل خوشایندی را که با دوستی نازنین داشتم بر سر این که فوکو جامعه­شناس است یا فیلسوف. آن دوست دل­سپرده­ی فلسفه بود و من هم پای­در راه جامعه­شناسی. برای ختم به خیر شدن بحث­مان از توضیح یکی از استادان­ام سود جستم و گفتم: اصلا بهتر است (به امثال فوکو)بگوییم اندیش­مند. دوست خندید و گفت: هه! این که یعنی همان فیلسوف! 

 

میشل فوکو هم جامعه­شناس بدن است و هم نظریه­پردازی پساساختارگرا. او با بهره­گیری از نظریه­ی پساساختارگرایی توضیح می­دهد که چگونه تاثیرات اجتماعی و فرهنگی بر بدن، بسته به زمان و مکان، خصیصه­های عمومی و طبیعی بدن را به شکل­هایی متفاوت تعریف می­کنند و چگونه تعاریف فرهنگی از رفتار بهنجار و نابهنجار، به تنظیم باورهای مردم درباره­ی بدن­هایشان و این­ که چه باید و نبایدهایی را در مورد بدن­شان رعایت کنند می­انجامد.

 

ادامه مطلب ...

پیروی از قاعده(Rule Following)

 

شاید این سخن کلیشه­ای باشد که عرصه­ی اجتماع عرصه­ی قواعد است، درست همان­طور که طبیعت عرصه­ی قوانین طبیعی و قواعد وحش است. تنها رفتار عاملان انسانی­ست که، به ویژه در پهنه­ی اجتماع، با قواعدی محدود و هدایت می­شود، و به همین سبب رفتار عاملان را می­توان با ارزیابی­های هنجاری به درست و نادرست، مناسب و نامناسب و عقلانی و غیر عقلانی تقسیم کرد. در راه تبدیل شدن به عضو مفیدی از جامعه، بخشی از آموزش­های هر کودکی­ ـ در خانه و مدرسه­ـ  فراگیری قواعد "بازی" است. در پرتو معیارهای هنجاری­ یک جامعه می­توان چرایی کنش اعضای منفرد آن جامعه را توضیح داد(Stueber, K.R., p.307). 

 

ادامه مطلب ...

بوردیو(۱)

بعضی نظریه­پردازان را که می­خواهی نقد کنی، می­بینی که چغرند. گویی به این راحتی­ها تن به نقد نمی­دهند و از دست­ات لیز می­خورند اگر بخواهی زیاده بفشاری­شان. بوردیو چنین است، همچنان که گیدنز، و البته این تنها شباهت­­شان نیست. این دو پرچم­دار جامعه­شناسی در زمان و مکانی که سایرین به اردوهای دیگر سو پیوسته­اند، از نبوغ و پرکاری و انعطاف پذیری نظری خود بارویی تازه پی افکنده­اند برای دفاع از جامعه­شناسی. نظریه­هاشان را که می­خوانی هم لب می­گشایی به تحسین که چه زیبا و کارا از ترکیب رویکردهای دیگران راه دیگر ساخته­اند و انگشت به دهان می­مانی از تدقیق و باریک­بینی­ و گاه حتی دگراندیشی­شان درباره­ی مفاهیمی چون ساختار و ریختار و کردار و ... ، و هم لب می­گزی از حرص که چه ساده مثبت­اندیش­اند و چه آسان می­توانند بگریزند از نقدی که روا می­داری به مواضع­شان، چه که در بسیاری اوقات موضعی کمابیش محافظه­کارانه دارند، بس که سنگر گرفته­اند پشت همه­ی ­رویکردهای دیگران یا ابهام زبان سخت خودشان.  

 

 

ادامه مطلب ...

نسبی کردن جامعه­شناسی: چالش مطالعات فرهنگی

چکیده­ای از مقاله­ای به همین نام از استیو سیدمن؛ ت: جمال محمدی*  

 

سیدمن در این مقاله نخست به تاریخچه و داستان شکل­گیری مطالعات فرهنگی می­پردازد. هم­زمان با اعلام وجود گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه بیرمنگام، موج اول مطالعات فرهنگی را ویلیامز و هوگارت به راه انداختند. این دو که گرایش عمده­شان به ادبیات بود با پرداختن به فرهنگ طبقه­ی کارگر انگلستان کار خود را آغازیدند. محور کاری عمده­ی نسل اول تحلیل فرهنگ از خلال بررسی زندگی روزمره بود. 

موج دوم مطالعات فرهنگی با گسترش بیشتر این رشته(که البته هنوز به آمریکا نرسیده بود) کوشید تا فرهنگ را به مثابه بخشی از بازتولید روزمره­ی زندگی اجتماعی معرفی کند و آن را درسطح معنا، ساختار اجتماعی، روابط قدرت و تاریخ تحلیل کند.  

 

اما در آمریکا، مطالعات فرهنگی رشدی دیرتر و دیگرگونه داشت. این رشته در ایالات متحده به نوعی محصول واکنش چپ دانشگاهی به پروبلماتیزه شدن مارکسیزم بود. بزرگ­ترین ویژگی نحله­ی آمریکایی مطالعات فرهنگی متنی کردن پدیده­های اجتماعی بود.   

 

ادامه مطلب ...

چرخش زبانی

چرخش زبانی(Linguistic turn ) تحول بزرگی بود که در قرن بیستم در رابطه­ی میان فلسفه(و صد البته علوم اجتماعی) و زبان رخ داد. بن­مایه­ی این چرخش در چگونگی تلقی از زبان نهفته بود، که تا پیش از آن تنها به عنوان ابزار توصیف شناخته می­شد. چرخش زبانی، زبان را به مثابه بخشی از خود کنش اجتماعی و عاملی که میانجی کردار اجتماعی­ست معرفی کرد.  

ادامه مطلب ...

در نقد عشق ایده­آلی­ـ2

از چشم خریدار 

داشتن هر ایده­آلی لزوما بد نیست. مثال­هایی که در قسمت پیش آوردم شاید کمی اغراق­شده و افراطی باشند. بسیارند کسانی که ایده­آل­هاشان آن­قدرها هم غلیظ نیست و یا منطق و تجربه­ی زندگی بخش­هایی از رویاهاشان را تعدیل می­کند. بالاخره در دنیای احتمالات این امکان وجود دارد که شماری از افراد به ایده­آل­های خود دست پیدا کنند و از قضا این همان مواردی­ست که بر سر زبان می­افتد و مشهور و گاه حتی تبدیل به افسانه می­شود. اما در دید من بسیار مهم­تر از داشتن یا نداشتن ایده­آل نگرش و رویکردی­ست که ما در زندگی نسبت به دنیای پیرامون و دیگران داریم. من در این میان جای خالی چیزی را می­بینم که پیشتر از آن به عنوان زایایی نام بردم؛ آیا ما می­خواهیم ایده­آل­مان را بیابیم و به چنگ­ آوریم یا می­کوشیم آن­ را بسازیم؟ 

ادامه مطلب ...

در نقد عشق ایده­آلی­ـ1

اسارت در بند رویاها  

 

زمانی که ما چیزی یا کسی(مانند همسر/معشوق) را به شکل ایده­آل در ذهن خود می­پرورانیم، فهرستی طولانی از ویژگی­هایش را در ذهن می­آوریم و برای آن یک قالب یا الگوی از پیش­ معلوم می­سازیم که حدود و ثغورش محدود است به شناخت، درک و داده­های ما تا آن زمان­ ـ که بی­گمان ناقص است و احتمالا آلوده به تحریف­های شناختی و نیز پردازش تخیل­مان که تحت تاثیر بسیاری از عوامل ناخودآگاه قراردارد. از آن پس هر آن چه از پیش چشمان­مان می­گذرد را با همان قالب می­سنجیم و تنها چیزهایی/کسانی را می­پذیریم که با الگوی ما جور دربیایند و این یعنی چشم پوشیدن از بی­شمار موارد منحصر به فردی که هر یک فارغ از ضعف­ها و کاستی­هاشان، به نوبه­ی خود ارزش­مندند و بالقوه می­توانند جای خالی آن چیز یا کس را در زندگی ما پر کنند.

 

ادامه مطلب ...

عشقِ چه­جوری؟

ما، آدم­های قرن بیست­و­یکمی، در برخورد با مسایلی مثل ازدواج، رابطه با جنس مخالف و ... همیشه به نوعی با مفهوم عشق و تعریف­های گوناگون آن درگیر می­شویم. این­که تلقی هر یک از ما از عشق و چگونگی به وجود آمدن آن چیست شاید به نگرش کلی ما به زندگی و الگوی رفتاری ما در دیگر جنبه­های آن بستگی زیادی داشته باشد. برای­ام جالب بود که اندکی درباره­ی انواع این نگرش­ها بنویسم. متن زیر کوششی­ست در این راستا، گرچه که احتمالا هنوز ناقص باشد. امیدوارم در کامل کردن­اش کمک­ام کنید.

ادامه مطلب ...

شهر زیبا: زیباتر شهری برای زیستن

یک سال پیش بود گمانم که برای یک نشریه‌ی تخصصی شهرسازی از چند نفر از جمله من پرسیده شد که شهر زیبا را چگونه شهری می‌دانیم. متن زیر پاسخ آن زمان من بود که نمی‌دانم تا چه حد به کار آن نشریه آمد، به هر حال بازتابی‌ست از نظرات یا بهتر بگویم آرزوهای من درباره‌ی شهری زیبا.

 

 

می­گویند واژه­ی شهر با شار در پیوند است و شهرستان(شارستان) جایی­ست که جریان(شارش) وجود داشته باشد؛ جریان انسان­ها، جریان زندگی. شهر زیبا شهری­ست که به من فرصت دیدن این جریان­ها را بدهد: دیدن آدم­ها، طبیعت، آسمان و خودم. شهری که بتوان فرهنگ­اش را دید. شهری که در پس زیبایی ظاهرش زیبایی معنا هم نهفته­باشد و جاری. شهری­ که مرا با خودم و دیگران بیگانه نکند، آشفته­ام نکند و به هراس­ام وا ندارد.

 

ادامه مطلب ...

پانوشت، پاری از ترجمه

 

چکیده


بحث دیرپای ترجمه­پذیری/ ناپذیری آثار ادبی تا کنون بارها در نشست­های ادبی و دانش­جویی انجام گرفته­است. از همین روست که شاید تکرار آن بی­هوده به نظر بیاید. با این وجود برآنم که در این مقاله به یکی از راه­های پیش­نهادی (و البته آزموده) ای بپردازم که می­تواند کفه­ی ترازو را، به رغم پذیرشِ ترجمه­ناپذیر بودنِ متن های ادبی، به سود ترجمه پذیری این آثار سنگین کند. شیوه­ای که بی­گمان دوست­داران ادبیات تا کنون بارها با آن برخورد داشته­اند: به کارگیری پانوشت ها(افزوده­های مترجم)، که در بسیاری از ترجمه­ها به فراخور احساس نیاز مترجمان به کار آمده­است، اما منتقدان و صاحب­نظران آن را یک­سان ارزش­گذاری نمی­کنند.

ادامه مطلب ...